سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از سجده گاه عشق تا وادی ظهور
Slide 1 Slide 2

در را باز کرد و آمد توی جلسه، همان وسط ایستاد و رو به من گفت: حواله ات با مادرم زهرا...
گفتم: چی شده سید جان؟ انگار نشنیده باشد، باز حرف خودش را گفت...گفتم: بیا بنشینیم، ببینم قضیه چیه؟
دستم را دراز کردم سمتش. آمد و سرش را گذاشت روی زانوم و بغضش ترکید. شاید یک ربع اشک ریخت. بعد که گریه اش آرامتر شد گفت: چهار ماهه اومده ام این جا. دارم با کمپرسی خاک می برم، کار می کنم، به این امید که شب عملیات - امشب - نوبت این میشه.... شمشیرش را که همیشه به شالش می بست در آورد...
گفتم: مخلص تو هم هستم، برو خدا به همراهت...
لب آب- توی ساحل فاو - از قایق که بیرون آمده بود، بعثی ها دورش را گرفته بودند، او هم چرخیده بود و خیلی از اون ها را از پا در آورده بود...
بعد هم خودش محاصره شده بود و مظلومانه به آرزویش رسید




      

ساعات اولیه ی عملیات کربلای 5 بود. افراد گروه تخریب، مین های زیر آب را خنثی می کردند. دشمن قبل از پر کردن آب کانال، میدان مین وسیعی آنجا کار گذاشته بود. وجود آب، مانع کار گروه تخریب بود.یکباره یکی از جوانان، خود را به روی مین ها انداخت و با از دست دادن یک پا، معبری را باز کرد. سپس با تلاش بسیار، خود را کنار کشید تا خط شکنان، از معبر باز شده عبور کنند. یکی از نیروها در کنارش نشست و پرسید: کمک می خواهی؟ بسیجی، آرام پاسخ داد: شما که تا اینجا آمدید، حیف است که ادامه ندهید، بروید و خط را بشکنید...پسرک، آرام، عبور خط شکنان را می نگریست...





      

001551.jpg

دو کلمه «لجن الاعدام» که به معنی جوخه اعدام است، ارتش عراق را در جنگ با ایران در برابر یکی از پدیده های نادر نظامی قرار داده بود. پیش از این آنچه کتاب های تاریخ جنگ های جهان به ما گفته بود، وجود دادگاه های صحرایی در زمان جنگ است. نظامیانی که به هر شکل از جنگ فرار کرده و یا کوتاهی جدی آنان در برابر دشمن محرز بوده است، در دادگاه صحرایی محاکمه می شدند و حداقل فرصت دفاع از خود را به دست می آوردند، اما جوخه های اعدام ارتش عراق که حدود چهار کیلومتر دورتر از خطوط نبرد نظامیان خود مستقر می شدند، حتی این فرصت کوتاه را به این نظامیان نگون بخت نمی دادند و آنان را بدون هیچ پرسش و پاسخی به گلوله می بستند.
بسیاری از کارشناسان نظامی معتقدند که ارتش عراق، ارتشی پرقدرت و کارا است با تجهیزات و امکانات فراوان توانسته است در کنار آموزش و انگیزه قومی، ارتشی در این گوشه از جهان به وجود بیاورد که با اعتماد به نفس خود هر آن که اراده کند به مرزهای همسایه هایش دست درازی می کند. چنان که جای این دست  روی خاک ایران و کویت دیده می شود. همین ارتش به راحتی قیام های قومی و سیاسی داخل عراق را چنان سرکوب می کند که آب از آب تکان نمی خورد.
این ارتش کارآمد و مدرن در جنگ با ایران از یک ضعف رنج می برد و آن فرار نیروهایش از جبهه های جنگ بود. با این که شیوه های گوناگونی برای جلوگیری از فرار نظامیان عراق بخصوص سربازان، توسط فرماندهان و افسران توجیه سیاسی ارتش صورت می گرفت، اما تغییر محسوسی در روند فرار از جبهه های جنگ دیده نمی شد.
این فرار صورت جدی خود را پس از آزادی خرمشهر به طور کامل نشان داد.
ارتش عراق تلاش زیادی به کار برد تا بتواند از بازگشت این بندر به دامن جغرافیای ایران جلوگیری کند، اما نشد. آزادی خرمشهر ضربه سنگینی به حیثیت نظامی و سیاسی عراقی ها وارد آورد و تا مدت ها شیرازه این ارتش قدرتمند منطقه از هم پاشیده بود.
تشکیل جوخه های اعدام به طور رسمی پس از آزادی خرمشهر بود که تصمیم آن در وزارت دفاع و با حضور فرماندهان عالی رتبه ارتش عراق گرفته شد. نظامیانی برای عضویت در این جوخه ها انتخاب می شدند که شرایط ویژه ای داشته باشند.
فرماندهان این جوخه ها از اهالی تکریت، موصل و سامرا بودند که در وفاداری شان تردیدی وجود نداشت. همچنین سربازان این جوخه ها نیز با تشخیص همین فرماندهان برگزیده می شدند که سربازانی تنومند، وفادار و تندخو بودند که تحت تأثیر احساسات واقع نمی شدند و از عهده مأموریت خود به خوبی بر می آمدند.
آن گونه که در بعضی از آثار نظامیان عراق نوشته شده است، حسین کامل داماد و عدی پسر بزرگ صدام فرماندهی کل این جوخه ها را بر عهده داشتند و عدی بر اعدام افسران عالی رتبه مانند فرماندهان لشکرها و تیپ ها نظارت داشت.
همچنین فرماندهان لشگرها بدون این که نیازی به تهیه گزارش و یا تشکیل کمیته تحقیق داشته باشند، اختیارنامه برای اعدام نظامیان خاطی و فراری داشتند و حتی در بسیاری موارد اعدام ها را خود به عهده می گرفتند.




      

با یک موتور گازی آمد جلوی در مسجد، وقتی سلام کرد،پاسخش را با بی اعتنایی دادم.خواست موتورش را همان جا بگذارد،به او گفتم: عمو جان ، اینجا نمی شود و او موتور را چند قدم آنطرف تر گذاشت و بعد به من گفت: اخوی، کجا می توانم دستهایم را بشویم؟ با دست روی شانه اش زدم و وضوخانه را نشان دادم و گفتم: زود دستهایت را بشو و در مسجد بنشین که الآن یکی از فرماندهان جنگ، می خواهد سخنرانی کند.
با نگرانی ساعتم را نگاه کردم و دوباره به سر کوچه خیره شدم . بعد از چند دقیقه با خود گفتم: مردم را بیش از این نمی شود معطل کرد و باید به مسئول پایگاه بگویم که فکر دیگری بکند.
ناگهان متوجه شدم بلندگوی مسجد روشن شد و جمعیت صلوات فرستادند. صاحب موتور گازی، کسی جز همان فرمانده ی حماسه ساز جنگ، یعنی سردار (شهید) عبدالحسین برونسی نبود که در بین راه، موتورش خراب شده بود و نتوانسته بود به موقع برای سخنرانی حاضر شود.

 

شهید عبدالحسین برونسی





      

از موج پرچین جبهه در خدمت شما هستیم، شاعری می‌گفت: «سجده را بجویید، حتی اگر در چین باشد» پیشانی را از آن جهت جبهه می‌گویند که مقدم‌ترین جای سراست و محل جنگیدن با شیطان، وقتی که سر به خاک می‌گذارند. عارفان جبهه را مبارک دانسته‌اند به جهت خشوعی که در برابر حق – سبحانه – می‌کند.

آری جبهه آنجاست که سر به خاک نیاز در برابر محبوب بگذارند؛ از همه چیز رهیده و از زن و فرزند رمیده.

پیربسطام فرموده: «به صحرا شدم. عشق باریده بود و زمین‌تر شده. چنان که پای به برف فروشود، به عشق فرو می‌شد ».

از این که این کانال را به هر موقعیّت دیگر ترجیح داده اید و پای برنامه نشسته اید از شما سپاسگزاریم.

در جای جای جنوب ردّپای خداوند دیده می شود. این سرزمین سرخ اصلاً طوسی است، چرا که امام رضا علیه السلام نیز از شلمچه گذشته است و بر پاره بدنهای چند قرن بعد گریسته است.

در جبهه باغها موج می‌زنند و جزیره‌ی مینو بهشتی است که در این میان خودنمایی می‌کند. تا چشم کار می‌کند لیلی ریخته و جزیره‌ای در جایی غریب همچون دل مجنون که در خون شناور باشد از آب سر در آورده و بدین سو نگاه می‌کند. اروند جلالت نیل را در خود بلعیده و مجال نفس کشیدن به جیحون را نمی‌دهد.

اینجا جنوب است، با اماکن متبرکه اش که هر یک بقعه‌ای است از بقاع بهشت. سلام فرشتگان بر این سرزمین باد. اینجا بهار که بیاید از نخل‌های سوخته گل شقایق می‌روید و بادها همه ساز موافق می‌زنند... به بوی باد موافق سفینه ها رفتند.

هوا قصد آزار کسی را ندارد. این جا هوی جایی برای ماندن ندارد. آب و هوای شلمچه به شمال پهلو می‌زند. آبادان مثل همیشه آباد است. قناری‌ها می‌خوانند. خاکها شوق کود شیمیایی ندارند. باروری زمین به اندازه‌ی کافی و مناسب است. از مناره‌ها شهید می‌روید و از ایوان خانه‌ها شمعدانی‌ها قد می‌کشند. بهمن شیر که چند سال پیش از جنگ برگشت شیر برگشت و سوسنگرد هنوز بدون هیچ ضلع و زاویه‌ای تمام جنوب به شمار می آید. اهواز معتدل است و سربندها در باد می‌رقصند. دشت عباس نیز پر از علم و تکیه است. 

اشکال از فرستنده نیست. اگر صدای ما برای شما وضوح ندارد اشکال از گیرنده‌ی شماست.

لطفا موج دلهای خود را صاف کنید.

اینجا جبهه است.





      

از میان آهن و سیمان و هیاهوی پنجره‌های گر گرفته و خیابان های شلوغ و آزادی چند رنگ، قصد سفر کرده‌ایم. و این ابتدای شکستن است. پلاک به پلاک خانه‌ها را در زده‌اند و تنها کسانی که مشتاق پلاک خانه‌ی خورشید بوده‌اند دل به سیر آفاق و انفس سپرده‌اند که شاید در لابلای خاکهای گرم جنوب پلاکی ببینند از سر اتفاق و شاید شهیدی خود را به ایشان بنمایاند. خدا را چه دیدی؟! آمدیم و شد.

جنوب با تمام گرمایش، با تمام خاکهایش، با تمام نخل‌هایش و با تمام خاطراتش ما را بغل می‌گیرد و خاطرات چون سکانسهایی متوالی با سرعتی غیر قابل تصور از پیش چشمهای ما می‌گذرند؛ دو کوهه، شلمچه، خرمشهر، دزفول، آبادان، اهواز و ... و به راستی جز مسافرت به این اماکن متبرکه چه چیز می‌تواند ما را بدانها آگاه کند.

عرفان در این سرزمین می‌جوشد. درختها بار معنی می‌دهند. بارانی اگر ببارد افاضه‌ی نبوت است. گلی اگر بروید از گریبان محبوب سر در آورده. قاصدکی اگر با باد بیاید از کوی یار آمده. این خاک شریف چه دارد که هزاران مردان مرد را در خود گرفتار کرده است. به راستی اگر اینجا قطعه‌ای از کربلا نیست چرا عاشورا خواندن در آن آدم را حسینی می کند؟!

کوله‌باری را که به دوش کشیده‌ایم در دو کوهه، این پادگان امانتی، به زمین می‌گذاریم و چون آوارگان گردان به گردان در جستجوی صدای احمد متوسلیان و ابراهیم همت می‌چرخیم و می‌خوانیم:

                                          وقت من از بس خوش است در اثر جذبه‌اش

                                          چـرخ زنـان مـی‌رود خرقــه زمـن پیشتـر





      

نزدیکیهای بهمن سال 64 ، رزمندگان در تکاپوی یک عملیات بزرگ بودند. خیلی هاشون پیش من آمدند تا براشون وصیت نامه بنویسم. چیزایی را می گفتند که دل آدم می لرزید: (قدم به مسیری می نهم که پل های آن را اجساد برادرانم ساخته اند. می روم تا قطعه ای از یکی از این پل ها شوم) و یا: ( با کاروانی همسفری را آغاز کردم که فریاد، صفت حیاتی آنان است و نیستند اگر آسودگی اختیار کنند. توصیه ای ندارم جز از دست ندادن این صفت حیاتی) و....
ولی جالب بود ،یکی از رزمندگان، تمایلی به وصیت نامه نوشتن نداشت. بعدها در یادداشت هایش خواندم : من وصیت نامه نخواهم نوشت، می ترسم در آن، حرفهایی بزنم که باعث شود در جامعه مرا قهرمان به حساب آورند و من ، اجر از کسی جز خدا نمی خواهم.