سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از سجده گاه عشق تا وادی ظهور
Slide 1 Slide 2

رهنورد هنوز از افشاگری احمدی‌نژاد عصبانی است

همسر میرحسین موسوی از افشاگری رئیس جمهور درباره صحت مدرک تحصیلی‌اش ابراز ناراحتی کرد.

به گزارش شبکه ایران، همسر میرحسین موسوی هنوز از افشاگری رئیس جمهور درباره صحت مدرک تحصیلی‌اش در مناظره تاریخی سال گذشته، عصبانی است. این خبر را سایت جهان منتشر کرده است.

زهرا رهنورد در سخنانی که چند روز پیش در یک محفل دانشجویی زده است، به ماجرای افشای ایرادات مدرک تحصیلی‎‌اش در مناظره آقای موسوی با دکتر احمدی نژاد اشاره کرده و اظهار داشته است: "نگاه سرکوبگرانه و تبعیض‌آمیز به زن را در همان مناظره هم می‌توانستیم مشاهده کنیم چنانکه آقای احمدی‌نژاد سعی کرد حیثیت علمی و تحقیقاتی مرا زیر سئوال ببرد."

ماجرای مدرک تحصیلی رهنورد چه بود؟

موضوع مشکل دار بودن مدرک تحصیلی خانم رهنورد را اولین بار احمدی‌نژاد در مناظره با میرحسین موسوی اعلام کرد اما توضیحات ناکافی موسوی بر ابهام موضوع افزود.

پس از آن، هرچند خانم رهنورد اعلام کرد که حاضر است قانونی بودن مدرک خود را با ارئه سند اثبات کند اما این موضوع نیز، هرگز از انتشار مدارک تحصیلی او جلوگیری نکرد تا دیگر تردیدی در این زمینه باقی نماند.

بر اساس اطلاعات منتشر شده، خانم رهنورد مدرک دکترای خود را ظرف مدت 2 سال از دانشگاه آزاد اسلامی اخذ کرده و این در حالی است که وی در هنگام گذراندن تحصیلات در مقطع دکترا،‌ همزمان در مقطع کارشناسی ارشد در دانشکده هنر دانشگاه تهران نیز تحصیل می‌کرده و البته همزمان کارمند هم بوده است.

جالب اینجاست که در گواهینامه موقت پایان تحصیلات دکترای خانم رهنورد، صادره از واحد علوم تحقیقات دانشگاه آزاد، نمره و رتبه قبولی او در آزمون ورودی دانشگاه خالی و سفید است.

گفتنی است مهندس موسوی از اعضای هیات امنای دانشگاه آزاد اسلامی بود که اخیرا با اصلاح اساسنامه این دانشگاه توسط شورای عالی انقلاب فرهنگی، از این سمت برکنار شد.
منبع  ما :
http://www.rajanews.com/detail.asp?id=51125





      

حضرت امام صادق علیه السلام فرمودند: وقتی خدای تعالی به قائم اجازه ی خروج می دهد، در مکه بر فراز منبر می رود و مردم را به سوی خود فرا می خواند و آنها را قسم می دهد و به حقوقی که بر آنها دارد، فرا می خواند تا او هم به سنت رسول خدا(ص) و علم خویش عمل کند. در این هنگام، خداوند جبرئیل را نزد او می فرستد و او می گوید من اولین کسی هستم که با تو بیعت می کند. دستت را بده تا بیعت کنم. آنگاه با او بیعت می کند و پس از او 313 نفر با او بیعت خواهند کرد..
بحارالانوار /ج52 ص 337





      

ساعات اولیه ی عملیات کربلای 5 بود. افراد گروه تخریب، مین های زیر آب را خنثی می کردند. دشمن قبل از پر کردن آب کانال، میدان مین وسیعی آنجا کار گذاشته بود. وجود آب، مانع کار گروه تخریب بود.یکباره یکی از جوانان، خود را به روی مین ها انداخت و با از دست دادن یک پا، معبری را باز کرد. سپس با تلاش بسیار، خود را کنار کشید تا خط شکنان، از معبر باز شده عبور کنند. یکی از نیروها در کنارش نشست و پرسید: کمک می خواهی؟ بسیجی، آرام پاسخ داد: شما که تا اینجا آمدید، حیف است که ادامه ندهید، بروید و خط را بشکنید...پسرک، آرام، عبور خط شکنان را می نگریست...





      

در روزهای گذشته و بدنبال سروصدای رسانه های خارجی و برخی از خانواده های منافقین و بازداشت شدگان فتنه ی 88 برای زمینه سازی ایجاد اغتشاش در خرداد ماه جاری، موسوی و کروبی نیز دست به کار شده و ضمن ملاقات با برخی از خانواده های منافقین و عناصر مسئله دار،بیانیه هایی را نیز در حمایت از 5 اعدامی بمب گذار(که اخیرا به جرم اقدامات تروریستی اعدام شدند) صادر نمودند.
در این میان، آقای کروبی با صدور بیانیه ای، مجددا بر اتهامات خود در زمینه ی تجاوز و... تاکید کرده و همزمان با حضور در برخی خانه های افراد بازداشت شده، با آنها عکس یادگاری گرفت.
هر چند این مواضع و رفتارها موجب رسوایی بیشتر این جریان شده و از سوی دادستان تهران و رئیس قوه قضائیه، بعنوان جرم جدید سران فتنه، اعلام و معرفی گردید، اما بنظر می رسد، با توجه به موج جدید تبلیغاتی رسانه های ضدانقلاب و تحرکات باند فتنه در داخل ، مراقبت و برخوردهای جدی تری باید در دستور کار مسئولان امر قرار گیرد.
به لطف الهی، این جریان، هیچ شانسی برای همراه کردن بدنه ی مردم در آشوب های خود ندارد، اما باید در نظر داشت که افشاگری های رسانه ای و پخش اعترافات متهمان و اعلام زوایای جدیدپشت پرده ی سران فتنه و حامیان آنها از طرق رسانه ای، خواهد توانست، مردم را تا حد زیادی با ماهیت این افراد ، آشنا سازد و البته قوه قضائیه نیز، جمع بندی اقدامات خود در مقابل این افراد را باید به اطلاع مردم رسانده و برخوردهای لازم را با سران فتنه و عوامل تحریک مردم ،انجام دهد
.





      

امام خمینی(ره) می فرمایند: قضیه ولایت فقیه یک چیزی نیست که مجلس خبرگان ایجاد کرده باشد، ولایت فقیه یک چیزی است که خدای تبارک و تعالی درست کرده است و همان ولایت رسول الله(ص) است.
همچنین مرحوم آیت الله العظمی بهاءالدینی(ره) می فرمود:بعد از امام، اگر بشود به کسی اعتماد کرد، به این سید(مقام معظم رهبری) است. ایشان از همه ی افراد به امام نزدیک تر است...کسی که ما به او امید داریم آقای خامنه ای است، باید به او کمک کرد که تنها نباشد..
.





      

امام خامنه ای غربی‌ها با سه کلیدواژه‌ی آزادی، دموکراسی، و حقوق بشر افکار عمومی را اداره می‌کردند. شرقی‌ها با دو کلیدواژه‌ی مبارزه‌ی پرولتاریا با امپریالیسم و برابری. امام پنج کلیدواژه‌ی قرآنی را در مقابل آن پنج کلیدواژه قرار دادند.

 اصل «امامت‌محوری» مهم‌ترین کلیدواژه بود. سیستم امت-امامت حرف جهانشمول اسلامی بود که در عرصه‌ی سیاست احیا شد.

 ده سال هر کاری کردیم، یک رسانه‌ی غربی پیدا شود که بگوید «امام خمینی»، نشد! همه می‌گفتند «آیت‌الله خمینی».

 سال 59 به یکی از اساتید یهودی آلمان گفتم «استاد! چرا رسانه‌های شما نمی‌گویند امام خمینی؟». خنده‌ای کرد و گفت «آخر ما بعضی چیزها را متوجه شدیم!». کیف‌اش را باز کرد و یک کتاب درآورد. ترجمه‌ی آلمانی کتاب «ولایت فقیه» امام بود. گفت «آقای خمینی یک تئوری جهانی دارد. وقتی ما بگوییم "امام"، ایشان بین کشورهای دنیا شاخص می‌شود. چون کلمه‌ی "امام" قابل ترجمه نیست. ولی وقتی بگوییم "رهبر"، این کلمه در فرهنگ غرب بار منفی دارد. دیگر ما ایشان را کنار استالین و موسیلینی و هیتلر قرار می‌دهیم. کلمه‌ی "رهبر" به نفع ما و کلمه‌ی "امام" به نفع آقای خمینی است. از طرف دیگر اگر ایشان یک جایگاه دینی دارد، ما به ایشان می‌گوییم "آیت‌الله"، اما "امام" یک بار معنوی دارد! از طرفی ایشان آن طور می‌شود امام امت اسلامی که مسلمان‌های دنیا را دور خودش جمع بکند!». با این صراحت این را به من گفت.

 یک رسانه‌ی غربی یا شرقی را پیدا نمی‌کنید که گفته باشد «امام خمینی». آن موقع ما امتحان کردیم رسانه‌های غربی آیا می‌پذیرند ما یک آگهی بدهیم به نام «امام خمینی»؟ می‌خواستیم 60،000 مارک بدهیم که یک آگهی چاپ کنند، قبول نکردند!

 شهریور 58 که در مجلس خبرگان قانون اساسی شهید بهشتی کلمه‌ی امامت را در قانون اساسی گذاشت، ریاست آن مجلس با آقای منتظری بود. امام خمینی گفت شما نمی‌توانی مجلس را اداره کنی، برو کنار، آقای بهشتی اداره کند. وقتی شهید بهشتی آمد اصل پنجم را مطرح کند که ولی فقیه نائب امام زمان و امام امت اسلامی است، کشور ریخت به هم. بازرگان اعلام استعفای دسته‌جمعی دولت را کرد. امیرانتظام اعلام کرد که مجلس خبرگان قانون اساسی باید منحل شود. سر یک کلمه کشور ریخت به هم!

 امامت‌محوری، امّت‌گرایی، عدالت‌گستری، و دوقطبی مستکبرین-مستضعفین اساس تئوری امام خمینی بود.

هاشمی رفسنجانی

 امام خمینی از دنیا رفتند. آقای هاشمی رفسنجانی آمدند پنج روز بعد از رحلت امام خمینی در دومین خطبه‌ی اولین نمازجمعه‌ی بعد از رحلت امام، راجع به ولایت فقیه دو جمله گفتند. یک : «ما نمی‌خواهیم بعد از رحلت امام خمینی به جانشی ایشان "امام" بگوییم». این همه دعوا داشتیم با شرق و غرب؛ امام حاضر شد شهید بهشتی را قربانی کند برای این کلمه؛ قانون اساسی پنج بار روی امامت ولی فقیه تأکید کرده، امام این را از سال 48 مطرح کرده، شما می‌گویی نمی‌خواهیم؟ به اسم اعزاز امام خمینی گفتند به جانشین‌اش نمی‌گوییم امام! انگار یکی به شما بگوید من چون خیلی شما را دوست دارم، افکار شما را می‌خواهم با شما دفن کنم! جمله‌ی دوم‌شان این بود : «خبرگان مرجع تعیین نکرده است». یعنی جانشین امام خمینی نه مرجع است و نه امام.

 وقتی ایشان جای «امام» گذاشت «رهبر»، «امّت» شد «ملّت». یعنی عملاً سیستم ملت-رهبر انگلیسی‌ها را پذیرفتیم و سیستم امت-امامت امام خمینی را کنار گذاشتیم. وقتی «امّت» شد «ملّت»، عناصر امّت یعنی «خواهران و برادران قرآنی» -که وظایفی مثل امر به معروف و نهی از منکر نسبت به هم دارند-، تبدیل شدند به عناصر ملت یعنی «شهروند» و « هموطن».

هاشمی رفسنجانی

 اما کلمه‌ی سوم یعنی «عدالت»؛ مقدس‌ترین کلمه‌ای که آقای هاشمی در دوران ریاست‌جمهوری‌شان ابداع و به تحمیل کردند به نظام اسلامی، کلمه‌ی «توسعه» بود. فرق عدالت و توسعه این بود که «عدالت» را خدا و پیغمبر (ص) و علی مرتضی (ع) تعریف می‌کنند، اما «توسعه» را صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی و صهیونیست‌های عالَم.

 در عرصه‌ی بین‌الملل هم دو کلیدواژه‌ی قرآنی «مستکبرین» و «مستضعفین» را ایشان اصلاح کردند و گفتند «مستکبرین» فحش و توهین‌آمیز است! به جایش بگوییم «قدرت‌های جهانی»! خب وقتی گفتی «مستکبرین» باید با آن‌ها «مبارزه» کنی، اما وقتی گفتی «قدرت‌های جهانی» باید با آن‌ها «تعامل» کنی. «مستضعفین» را هم کردند «قشر آسیب‌پذیر»؛ یعنی آدم‌های بی‌عرضه‌ای که خودشان پذیرای آسیب‌اند!

 پنج کلیدواژه‌ی قرآنی امام خمینی که اساس گفتمان نهضت اسلامی بود، توسط ایشان تغییر پیدا کرد به همان کلیدواژه‌هایی که دشمنان می‌خواستند.

 تا موقعی که کلیدواژه‌های قرآنی امام خمینی –که رأس آن‌ها امام بودن ولی فقیه است- احیا نشود، هر کاری که بکنیم، وصله‌پینه کردن است.

 شما هر لعنی که به ...... بکنید، این قدر جگر دشمنان نمی‌سوزد که بگویید «امام خامنه‌ای».

 مشکلی که هست هم این است که همه می‌گویند «دیگران بگویند ما هم می‌گوییم!». اصولگراها می‌گویند صداوسیما شروع کند، ما هم می‌گوییم! صداوسیما می‌گوید ما که از روحانیون نمی‌توانیم جلو بیفتیم! روحانیون می‌گویند تا مدیران ارشد نظام خودشان نگویند که ما نمی‌توانیم جلوی مردم بگوییم! مدیران ارشد می‌گویند وقتی جوانان انقلابی هم نمی‌گویند، ما بگوییم و هزینه بدهیم؟! و...

 بعضی هم می‌گویند نگوییم چون قبلاً کسی (حشمت‌الله طبرزدی) این کار را کرده و سابقه‌ی خوبی ندارد این کار در ذهن مردم! خب خوب‌ها باید پرچمدار این کار شوند که این کار به اسم آن‌ها ثبت شود و آن سابقه پاک شود.

سید حسن نصرالله

 آیت‌الله سید محمدباقر حکیم پا می‌شود می‌رود نجف. از آن‌جا نامه می‌نویسد به «حضرت آیت‌الله العظمی امام خامنه‌ای». یک هفته بعد شهیدش می‌کنند. آن مرد بزرگ می‌فهمد که باید از آن‌جا پیغام دهد «امام خامنه‌ای». سید حسن نصرالله می‌فهمد در سخت‌ترین شرایطی که دارد، باید بگوید امام خامنه‌ای! ما اینجا نشسته‌ایم و نمی‌گوییم!

 اگر نعمت خدا را قدر ندانیم، می‌فرماید «انّ عذابی لشدید». روز قیامت هم آن‌جا ندا داده می‌شود که «وقفوهم انّهم مسئولون، ما لکم لا تناصَرون». هی حرف را انداختند از این طرف به آن طرف.

 

 

 





      

ما در شهر ماندیم!
001572.jpg
گزارشی که می خوانید براساس خاطرات «غلامرضا رضازاده» نوشته است. او در نوجوانی به همراه خانواده اش در خرمشهر می ماند و اسیر دشمن می شود.در این گزارش او از روزهای مقاومت خرمشهر (از ?? شهریور تا ? آبان ????) روایت می کند.
آن روز ?? شهریور ???? بود. رضا خوشحال و خندان همراه مادرش وارد خانه شد. لوازم التحریرش را از کیفش درآورد و نشان خواهرش سکینه داد. رضا روز بعد به کلاس دوم دبستان می رفت. مادرش رفت توی آشپزخانه تا ناهار بیاورد. سکینه هم در حال پهن کردن سفره بود. رضا داشت وسایلش را جمع می کرد. ناگهان صدای انفجار همه را میخکوب کرد. هر چند پیش از آن هم، هر از گاهی سروصدای شلیک گلوله شنیده می شد. رضا در این باره می گوید: «قبل از جنگ هم عراقی ها به بهانه های مختلف در پی برهم زدن اوضاع شهر بودند؛ مانند بحث عرب و عجم، پخش سلاح و... همسایگانی داشتیم که پنهانی به عراق می رفتند و با خود اسلحه و تجهیزات می آوردند. شب ها از ساعت ?-?? شب به بعد مشتریان برای خرید سلاح به خانه یکی از آن ها می رفتند. ما هر شب صدای شلیک سلاح را _ برای امتحان اسلحه شلیک می شد _ می شنیدیم...»
رضا با این که سن و سالی نداشت اما می فهمید اتفاقات بدی در راه است: «کم کم فهمیدم از درس و مدرسه خبری نیست. جنگ شروع شد و هر روز صداهای مهیب، بیشتر شنیده می شد. مردم به مرور شهر را ترک می کردند و تنها جوانان مدافع مانده بودند...»
در شهر هسته های مقاومت شکل گرفته بود. مسجد جامع هم شده بود پاتوق مدافعان: «خانه مان نزدیک شرکت های صنعتی بود؛ مانند صابون سازی، روغن نباتی جهان، شرکت های کشتی سازی و... مواد اولیه بعضی از این شرکت ها مایع و آتش زا بود. به دلیل بمباران، گاهی مواد اولیه شان توی شط می ریخت. آب هم قطع شده بود. به ناچار برای تأمین آب آشامیدنی به شط می رفتیم. از کنار شط نمی شد آب برداشت. با بلم به وسط رودخانه می رفتیم. روغن سطح آب را کنار می زدیم و آب بر می داشتیم. مغازه ها تعطیل شده بود و تامین مایحتاج اولیه بسیار سخت بود. تنها پایگاه فعال شهر، مسجد جامع بود. معدود کسانی که مانده بودند برای امرارمعاش خود به آنجا مراجعه می کردند. مواد غذایی از آبادان به خرمشهر و مسجد جامع می رسید...»
پدر رضا انباردار شرکتی در خرمشهر بود. او انسانی مومن و مقید بود. پس از حمله عراقی ها، چند بار استخاره گرفت و هر بار خوب آمد. بنابراین حاضر به ترک شهر نشد: «پدرم به استخاره اعتقاد داشت، اتفاقا هر بار استخاره می گرفت، خوب می آمد و می گفت باید بمانیم. اول این که استخاره خوب آمده. دوم هم اموال مردم نزد ما امانت است. اگر وسایل و ماشین آلات شرکت را بدزدند، نمی توانم جوابگو باشم. یک عمر با آبرو زندگی کرده ام، حالا خوب نیست بدنام شوم...»
به این ترتیب رضا و خانواده اش _ خواهرش سکینه، برادر بزرگش محمد حسین، برادر دیگرش عبدالحسین و پدر و مادرش _ در شهر ماندنی شدند. اما در این میان امیر _ خواهرزاده رضا _ هم علی رغم این که پدرومادرش شهر را ترک کردند، به هر بهانه ای بود به خرمشهر بازگشت و به جمع آنها ملحق شد. رضا دوچرخه کوچکی داشت. عبدالحسین هم دوچرخه ?? داشت. عبدالحسین، امیر را سوار دوچرخه خود می کرد و با رضا، هر روز به مسجد جامع می رفتند؛ هم برای به دست آوردن اخبار جدید و هم مایحتاج زندگی: «تو خرمشهر، نان های خشکی پخت می شد که به نان تیری معروف بود. نان ها در تابه پخت می شد و در کارتن های کوچک بسته بندی می کردند. هر وقت به مسجد می رفتیم، دو کارتن نان می گرفتیم و به خانه می آوردیم. یک کارتن را به همسایه هایی می دادیم که در شهر مانده بودند. کارتن دیگر را هم خودمان مصرف می کردیم؛ با خرما، سیب زمینی، گوجه فرنگی، خربزه یا هندوانه می خوردیم...» در این میان، رادیو تنها وسیله ارتباط با مناطق دیگر کشور بود. آنها علاوه بر این که به اخبار جنگ دسترسی داشتند، بعضا آموزش هایی را که از رادیو پخش می شد، فرا می گرفتند.
رضا، عبدالحسین و امیر هر روز به مسجد جامع می رفتند تا این که: «روز سیزدهم مهر بود که دوچرخه های مان از بین رفت. مجبور بودیم فاصله منزل تا مسجد را که مسافتی حدود سه چهار کیلومتر بود، پیاده طی کنیم. روز بعد که از مسجد بازمی گشتیم، الاغ سفید رنگی، توجه مان را جلب کرد. سرحال بود و می شد مدتی به جای دوچرخه استفاده کرد. الاغ را به خانه بردیم و با کمک پدر و مادرم، افساری برایش درست کردیم، دو سه تکه گونی و پارچه سر هم کردیم و انداختیم روی حیوان. تا مدتی، هر روز دو یا سه ترکه سوار حیوان می شدیم و به مسجد می رفتیم. گاهی هم یکی مخفیانه الاغ را بر می داشت و تنهایی به مسجد می رفت! آن وقت دو نفر دیگر به ناچار پیاده می رفتند. آن موقع ها، دیگر کسی در شهر سوار الاغ نمی شد. به همین دلیل قبل از رسیدن به مسجد، الاغ را دو کوچه پایین تر به تیر برقی می بستیم و به مسجد می رفتیم. بار اول، من کنار الاغ ماندم؛ اما تنهایی فقط سکون بود و صدای انفجار و... حسابی ترسیده بودم. دفعه بعد گفتم من تنها، اینجا نمی مانم و همراه شما می آیم...»
برادر بزرگ رضا _ محمد حسین _ هم هر روز به مسجد می رفت و به صف مدافعان ملحق می شد. او که خود مدتی در سپاه بود، می دانست ماندن خانواده اش در شهر، ممکن است چه عواقبی به دنبال داشته باشد. خلاصه او توانست رضایت پدرش را جلب کند تا از شهر خارج شوند. اما کو ماشین؟ بنابراین یک روز صبح به امید یافتن ماشینی که بتوانند اثاث خود را نیز از شهر خارج کنند، به طرف آبادان حرکت کرد: آن روز در راه مسجد، نبش گل فروشی محمدی موتورسیکلت مینی یاماهای ?? سربی رنگی پیدا کردیم. عبدالحسین و امیر گفتند آن را با خود می بریم، شاید درست شد.
001575.jpg
موتور سوییچ نداشت. موتور به دست، همراه الاغ راه افتادیم طرف خانه. سر فلکه فرمانداری فعلی _ نرسیده به دخانیات سابق _ در خیابان عشایر، ماشین جیپی جلوی روی مان زد رو ترمز. ماشین مسلح به توپ ??? بود. چهار نفر نظامی هم داخل آن بودند؛ یک درجه دار و سه سرباز. پرسیدند: موتورتان چی شده؟ راست و حسینی گفتیم که آن را پیدا کرده ایم. آنها هم گفتند شاید دزدیده ایم. خلاصه کلی بحث کردیم. دست آخر شماره بدنه موتور را برداشتند. آدرس خانه را هم دادیم تا رضایت دادند. وقتی رسیدیم خانه، نوبت پدرم شد که داد و بیداد کند. می گفت چرا موتور مردم را برداشته اید؟ حرام است. شما با این کارها خودتان را بدبخت می کنید. عبدالحسین با هزار بدبختی او را راضی کرد که فقط برای رفتن به مسجد و تهیه آذوقه از آن استفاده می کنیم. موتور بنزین نداشت. تو شهر هم بنزین گیر نمی آمد. احتمالا صاحبش به همین دلیل آن را رها کرده بود. خلاصه موتور ماند گوشه «حیاط...»
شهر همچنان بمباران می شد و عراقی ها هر روز حلقه محاصره را تنگ تر می کردند. برخی از بچه های مسجد با دیدن بچه ها، توصیه می کردند حتما پدرشان را راضی کنند و از شهر خارج شوند: «روز بیست ویکم مهر، باز هم صدای آژیر بلند شد. تک و توک همسایه هایی که مانده بودند، هنگام خطر به خانه ما می آمدند. می گفتند خانه تان امام زاده است و طوری نمی شود. خلاصه هواپیماها حمله کردند. از قضا راکتی صاف خورد تو تنور گلی گوشه حیاط مان. از آن جا که خاک آن قسمت نرم بود، خدا نخواست و راکت هم منفجر نشد. همسایه ها می گفتند: بفرما! حالا اگر به خانه ما خورده بود، تکه بزرگه مان، گوش مان بود. خلاصه روز بعد به بچه های مسجد اطلاع دادیم و کار با خوبی و خوشی تمام شد...»
نیروهای ارتش در پادگان دژ مستقر بودند و رضا گاه گاهی آنها را می دید. حتی یک بار به خانه آنها سرزدند و از مادر رضا کمی روغن قرض گرفتند. موتور همچنان گوشه حیاط افتاده بود: «در منطقه عباره، خیابانی بود که به لب شط منتهی می شد. انتهای خیابان، انبار و کنار انبار سردخانه بود. برادر دامادمان در سردخانه کار می کرد؛ ولی دیگر نگهبانی آن جا نمانده بود. یک روز به اتفاق عبدالحسین و امیر به سردخانه رفتیم. آن جا چشم مان به چند بشکه ??? لیتری افتاد. اتفاقا یکی شان پر از بنزین بود. ظرف ? لیتری همراه مان را پرکردیم. ماشین نیسانی هم آن جا بود. اما هر کار کردیم روشن نشد. ماشین را رها کردیم و راه افتادیم به طرف خانه. بالاخره موتور با کمک یکی از همسایه ها روشن شد. از آن روز به بعد با موتور به مسجد می رفتیم...»
رضا علاقه زیادی به موتورسواری داشت. اما عبدالحسین و امیر به او اجازه نمی دادند: «بالاخره روزی آنها گفتند رضا بیا حیاط، می خواهیم موتورسواری به تو یاد بدهیم. با هزار مکافات و روشن و خاموش شدن موتور، دوری تو حیاط زدم. سرانجام حوصله امیر سررفت. گفت پیاده شو و پشت من سوار شو. اول یاد بگیر بعد خودت بشین! جای مان را عوض کردیم. یک کپه سنگ هم تو حیاط ریخته بود. به محض حرکت، کنترل موتور از دست امیر دررفت. صاف رفتیم و محکم خوردیم به سنگ ها. افتادیم روی سنگ ها. ضربه سختی بود. دست امیر از مچ تا بالای آرنج زخمی شده و حالت سوختگی پیدا کرده بود. من هم از ناحیه آرنج زخمی شده بودم؛ عبدالحسین وضع بهتری داشت. رفتیم تو اتاق. مادر با دیدن مان کمی هول کرد. رفت از اجاق کمی خاکستر برداشت و آورد. آن را روی زخم امیر گذاشت. چند تکه گاز استریل هم پیدا کرد و روی زخم گذاشت. باند نداشتیم. به ناچار با یک تکه کهنه روی زخم را بست...»
جنگ و گریز ادامه داشت؛ با عراقی ها یک طرف و با ستون پنجم از طرف دیگر. یک شب عبدالحسین و امیر آمدند خانه و گفتند میان شاخه های یک درخت در کنار شط، شی ای نورانی مانند یک لامپ، خاموش و روشن می شود؛ انگار علامت می دهد. موضوع را به بچه های مسجد هم گفته بودند. بچه ها هم تمام حواس شان به عراقی ها بود. وقتی از موضوع باخبر می شوند، در تاریکی شب، کنار شط می روند. پای درخت کسی را نمی بینند. دور و اطراف را جست وجو می کنند؛ اما فایده ای نداشته. یکی شان بالای درخت می رود و سیم لامپ را پیدا می کند. دنبال سیم را می گیرند. خلاصه می فهمند سیم از شط رد شده و به آن طرف آویخته است. سرانجام آن طرف آب، یکی را می بینند که سیگار به دست کنار ماشینش ایستاده. یک سر سیم به باطری وصل بوده. سر دیگر هم در دستش و... وقتی متوجه بچه ها می شود، با کلت حمله می کند اما بچه ها پیش دستی کرده و او را به هلاکت می رسانند...»
سرانجام پس از سی و چهار، پنج روز مقاومت مدافعان، خیانت بنی صدر و... شهر در آستانه سقوط قرار گرفت:« عبدالحسین با موتور به مسجد جامع رفته بود. بعد از یکی دو ساعت سراسیمه برگشت و گفت عراقی ها را نزدیک پادگان دژ، تو خیابان کمربندی دیدم. پدرم مشغول دعا شد. یک ربع بعد از در پشتی انبار، چند نفر از مدافعان را دیدم. با دیدن من یکه خوردند. داد زدند هرچه زودتر از شهر خارج شوید... تا چند لحظه دیگر عراقی ها سرمی رسند. سرظهر بود. عبدالحسین برای سرکشی به انبار رفت. ناگهان مثل برق برگشت و داد زد عراقی ها... عراقی ها.در همین حال عراقی ها وارد شدند. تعدادشان زیاد بود. از پشت پنجره مرا دیدند. با اسلحه به طرف شیشه تیراندازی کردند. خیلی ترسیدم! دویدم پیش پدر و مادرم. عراقی ها آهسته جلو آمدند. مادرم عربی هم بلد بود. رفت کنار پنجره و داد زد از ما چه می خواهید؟ ما خانواده هستیم... در همین حال یکی از درجه داران عراقی در را باز کرد و گفت شما عرب هستید؟ خوب از اول می گفتید...
وقتی فهمیدیم با عرب ها کاری ندارند، با اشاره مادرم چیزی نگفتیم. قاب عکس حضرت امام و دایی ام _ حاج رضا ولی زاده با لباس روحانیت به دیوار بود. عراقی ها با قنداق هر دو را خرد و خمیر کردند. از این طرف وضع دست و بال امیر هم مشکل ساز شده بود؛ عراقی ها فکر می کردند امیر با قایق مدافعان را جابه جا می کرده و برای همین دستش سوخته است. خلاصه مادرم کلی چک و چانه زد تا از خر شیطان پیاده شدند. آن ها حتی به لباس های پلنگی من هم که پدرم برایم خریده بود، گیر دادند.... »
سرانجام پس از کلی اذیت و آزار، خانواده ها رضا را سوار آیفا کرده و به پادگان دژ منتقل کردند. پس از آن این خانواده به همراه خانواده های دیگر و عده ای از رزمندگان به مدرسه ای در منطقه پل نو _ شلمچه _ منتقل شدند. رضا در این زمان عده ای از خودفروش ها را می دید که آزادانه رفت و آمد می کردند و کسی به آنها کار نداشت. سپس اسرا به بغداد و از آنجا به اردوگاه موصل منتقل شدند. رضا و خانواده اش مدتی هم در اردوگاه رمادیه به سر بردند و...
سرانجام رضا و خانواده اش پس از تحمل بیش از چهارصد روز اسارت به آغوش میهن بازگشتند.





      

001551.jpg

دو کلمه «لجن الاعدام» که به معنی جوخه اعدام است، ارتش عراق را در جنگ با ایران در برابر یکی از پدیده های نادر نظامی قرار داده بود. پیش از این آنچه کتاب های تاریخ جنگ های جهان به ما گفته بود، وجود دادگاه های صحرایی در زمان جنگ است. نظامیانی که به هر شکل از جنگ فرار کرده و یا کوتاهی جدی آنان در برابر دشمن محرز بوده است، در دادگاه صحرایی محاکمه می شدند و حداقل فرصت دفاع از خود را به دست می آوردند، اما جوخه های اعدام ارتش عراق که حدود چهار کیلومتر دورتر از خطوط نبرد نظامیان خود مستقر می شدند، حتی این فرصت کوتاه را به این نظامیان نگون بخت نمی دادند و آنان را بدون هیچ پرسش و پاسخی به گلوله می بستند.
بسیاری از کارشناسان نظامی معتقدند که ارتش عراق، ارتشی پرقدرت و کارا است با تجهیزات و امکانات فراوان توانسته است در کنار آموزش و انگیزه قومی، ارتشی در این گوشه از جهان به وجود بیاورد که با اعتماد به نفس خود هر آن که اراده کند به مرزهای همسایه هایش دست درازی می کند. چنان که جای این دست  روی خاک ایران و کویت دیده می شود. همین ارتش به راحتی قیام های قومی و سیاسی داخل عراق را چنان سرکوب می کند که آب از آب تکان نمی خورد.
این ارتش کارآمد و مدرن در جنگ با ایران از یک ضعف رنج می برد و آن فرار نیروهایش از جبهه های جنگ بود. با این که شیوه های گوناگونی برای جلوگیری از فرار نظامیان عراق بخصوص سربازان، توسط فرماندهان و افسران توجیه سیاسی ارتش صورت می گرفت، اما تغییر محسوسی در روند فرار از جبهه های جنگ دیده نمی شد.
این فرار صورت جدی خود را پس از آزادی خرمشهر به طور کامل نشان داد.
ارتش عراق تلاش زیادی به کار برد تا بتواند از بازگشت این بندر به دامن جغرافیای ایران جلوگیری کند، اما نشد. آزادی خرمشهر ضربه سنگینی به حیثیت نظامی و سیاسی عراقی ها وارد آورد و تا مدت ها شیرازه این ارتش قدرتمند منطقه از هم پاشیده بود.
تشکیل جوخه های اعدام به طور رسمی پس از آزادی خرمشهر بود که تصمیم آن در وزارت دفاع و با حضور فرماندهان عالی رتبه ارتش عراق گرفته شد. نظامیانی برای عضویت در این جوخه ها انتخاب می شدند که شرایط ویژه ای داشته باشند.
فرماندهان این جوخه ها از اهالی تکریت، موصل و سامرا بودند که در وفاداری شان تردیدی وجود نداشت. همچنین سربازان این جوخه ها نیز با تشخیص همین فرماندهان برگزیده می شدند که سربازانی تنومند، وفادار و تندخو بودند که تحت تأثیر احساسات واقع نمی شدند و از عهده مأموریت خود به خوبی بر می آمدند.
آن گونه که در بعضی از آثار نظامیان عراق نوشته شده است، حسین کامل داماد و عدی پسر بزرگ صدام فرماندهی کل این جوخه ها را بر عهده داشتند و عدی بر اعدام افسران عالی رتبه مانند فرماندهان لشکرها و تیپ ها نظارت داشت.
همچنین فرماندهان لشگرها بدون این که نیازی به تهیه گزارش و یا تشکیل کمیته تحقیق داشته باشند، اختیارنامه برای اعدام نظامیان خاطی و فراری داشتند و حتی در بسیاری موارد اعدام ها را خود به عهده می گرفتند.




      

دوم خرداد حماسه حضور ملت بود یا حماسه پیروزی خاتمی؟

دوم خرداد ?? خاتمی پیروز نشد این مردم بودند که با رأیشان پیروز صحنه ای از انقلاب بودنداگر خاتمی هم نبودبعد از هاشمی حتی همین موسوی یا همین فلانی هم نامزد می شد خوب رأی می آورد بمیرم برای مردم که چه کشیده اند در ? سال سازندگی آنقدر سازندگی شد برایشان که دیگر مجالی برای تحلیلهای سیاسی و ... نبود دوم خرداد فرصتی بود که ملت آن را کسب کردند اما دار و دسته خاتمی آن را به نام خود زدندخیانت از این بزرگتر، دوم خرداد روزی بود که حماسه فرار از هاشمی کلید خورد اما آقایان باز آب را به جوی هاشمی برگرداندند خیانت به مردم بزرگتر از این ،دوم خرداد روزی بود که برخی با شعار آزادی و تداعی ولنگاری و بی بند و باری تنها کمتر از یک دهه از ریخته شدن خون شهدا برای خود رأی جمع کردند و خون شهداء را گذاشتند در نمایشگاه ها و شیشه هایی ضخیم تا صدایی از آنها به گوش نرسد،دوم خرداد مردم به لبیک حضرت امام رفتند اما این بی خبر از ماهها آن را به نام خود زدند ،دوم خرداد عکس رهبرم را در کنار عکس خود چاپ کردند دادند دست حزب اللهی ها عکس دختران آن وضعی را چاپ کردن کنار عکس خود دادند دست جوانها دوم خرداد آنکه شعار می داد: زنده باد دشمن من، واقعا به شعار خود عمل کرد هر آنچه از دستش برآمد کرد تا دشمنش در ایران جان بگیرد، دوم خرداد آزادی برای من به ارمغان آورد که هنوز ثمراتش را در خیابانها شاهدم این آزادی بود که با آن سر هزاران دانشجوی ما را کلاه گذاشتند، دوم خرداد دانشجو و جوان ما را از خط علوی رهبری جدا کردند..
دوم خرداد مال ما بودشما غاصبان از ما دزدید دوم خرداد حماسه ما بود نه حماسه شما سبز ها باورتان نمی شود، دوم خرداد اگر بچه های ما نبودندسوم خرداد نمی شد......خرمشهر آزاد نمی شد.آقایان جلبک، بگویید شما چند مناسبت از خود دارید چند تا شهید داده ایدچه خوب می گفت آن رفیقمان : اگر شما 72 شهید درست و حسابی برای جنبشتان دادید انقلاب ما ، مال شما ،شما اینقدر ناتوانید...     بدبختها تابوت خالی بر دوش می گذارید و سر قبری خالی در بهشت زهرا جمع می شود
ملت ما دوم خرداد را آفرید سندش را زدید به نام خاتمی ؛ دورانتان به سر آمده مردم ما ظالم و مظلوم را شناخته اند حق خود را از شما خواهند گرفت.






برچسب ها : منافقین  ,  موسوی  ,  خاتمی  ,  کروبی  ,  اصلاح طلب ها  ,  دوم خرداد  ,  چپی ها  , 
      

تقسیم بندی ایرانیان مسلمان به دو گروه کلی و برسی شاخص ها:

اولا: ممکن است در هر فردی که خود را اصلاح طلب می داند یا اصول گرا می داند.در مواردی خلاف موارد ذکر شده در جدول پیش می رود.که به همان اندازه برای اصلاح طلب امید نجات و برای اصول گرا احتمال سقوط وجود دارد.

ثانیا : موارد ذکر شده اوج رفورمیست(اصلاح طلبی)و اصولگرایست،یعنی برترین ها و اکثریت از هر دو گروه شاخصه هایشان ذکر شده است.

ثالثا: تقریبا می شود گفت که موارد در هر دو گروه متضاد یکدیگرند؛مثلا در جهان امروز اندیشه غالب بر کشور های غربی بلکه اکثر کشورها اومانیسم(انسان محوری) است که متضاد آن می شود تئوایسم (خدا محوری) و آگر به تفسیر اومانیسم خوب دقت کنیم،انسان محوری یعنی هوای نفس محوری و هوای نفس محوری یعنی شیطان محوری که دقیقا متضاد خدا محوری است.

رابعا: بسیاری از اصلاح طلبان حیاتشان مطابق همین موارد است و به آنها افتخار هم می کندد! اما احساس کردم شاید کنار هم نهادن اوصافشان جالب و تنبه آمیز باشد و ارتباط موارد و مسایل را نشان دهد.

خامسا:با کمال تاسف باید اذعان کرد که بسیاری از کسانی که خود را اصولگرا می دانند به بعضی از مواردی که برای اصلاح طلبی ذکر شد مبتلا هستند.

 

تقسیم بندی مردم ایران به دو گروه اصلاح طلب و اصول گرا پایگاه مقاومت بسیج شهدای جبله





      
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >