سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از سجده گاه عشق تا وادی ظهور
Slide 1 Slide 2

شب رو به پایان بود، عملیات سختی داشتیم و دشمن، محاصره اش هر لحظه تنگ تر می شد. مهدی فریدی،به پشت، دراز کشیده بود ! گفتم: بلند شو باید برویم، داریم محاصره می شویم. دیدم انگار نمی تواند بلند شود. گفتم: یالله بجنب... به زحمت بلند شد. دیدم پشت لباسش غرق در خون است! پرسیدن نداشت،فهمیدم قضیه از چه قرار است، شب،ترکش به پشتش خورده بود،اما تا صبح صدایش در نیامده که مبادا برویم عقب و ارتفاع،خالی بماند.بار اولش نبود. دلیری و استقامتش را بارها ثابت کرده بود...هنوز اوایل جنگ بود که گل وجودش پرپر شد...






برچسب ها : جنگ  ,  جبهه  ,  خاکریز  ,  8سال دفاع مقدس  ,  سنگر  ,  شهید مهدی فریدی  , 
      

عملیات والفجر 8 تازه شروع شده بود. نزدیک دو ماهی بود که شهیدجواد دل آذر، خواب و خوراک نداشت. همه ی زندگیش شده بود عملیات. زمانی که فرمانده ی لشکر به خط می رود، جواد را می بیند در حالی که دست و پایش پر بوده از ترکش های ریز و درشت . از او می خواهد با این وضعیت،به عقب برگردد. اما جواد قبول نکرده تنها یک جمله را به فرمانده می گوید: یک بار برمیگردم عقب، آن هم برای همیشه...





      

بخشی از وصیتنامه سروان شهید آشوری که توسط مقام معظم رهبری درخطبه های نماز جمعه قرائت گردید: ...شاید لایق شهید بودن نیستم زیرا که شهید مقامی بالا و والا دارد و من فردی گناهکار و خوارم. اینک که با یاد خدا به جبهه می روم، نه برای انتقام ،بلکه به منظور احیای دینم و تداوم انقلابم،پای در چکمه می کنم و خدا را به یاری می طلبم و از او می خواهم که هدایتم کند به آن سو و آن راه که خود صلاح می داند و هدفم خدا، مکتبم اسلام و مرادم روح الله است.هر قدمی که بردارم و هر گلوله ای که شلیک کنم و قلب دشمن را هدف سازم، به یاد خدا باشم و برای هر گلوله ای که به تنم خورد، به یاد خدا تحمل کنم و دردش را،زجرش را که شیرین تر از عسل است. خدانگهدار- مسعود آشوری



      

ساعات اولیه ی عملیات کربلای 5 بود. افراد گروه تخریب، مین های زیر آب را خنثی می کردند. دشمن قبل از پر کردن آب کانال، میدان مین وسیعی آنجا کار گذاشته بود. وجود آب، مانع کار گروه تخریب بود.یکباره یکی از جوانان، خود را به روی مین ها انداخت و با از دست دادن یک پا، معبری را باز کرد. سپس با تلاش بسیار، خود را کنار کشید تا خط شکنان، از معبر باز شده عبور کنند. یکی از نیروها در کنارش نشست و پرسید: کمک می خواهی؟ بسیجی، آرام پاسخ داد: شما که تا اینجا آمدید، حیف است که ادامه ندهید، بروید و خط را بشکنید...پسرک، آرام، عبور خط شکنان را می نگریست...





      

مقام معظم رهبری از چگونگی سقوط خرمشهر می‌گویند:

“ما می گفتیم حالا که خرمشهر‌ی‌ها اینقدر احساس احتیاج به تانک می کنند، شما (بنی‌صدر) یک واحد تانکتان را بین خرمشهر و شلمچه مستقر کنید تا دشمن نتواند به شهر حمله کند و آن را تصرف کند. اینها به انواع معاذیر متشبث می‌شدند و می‌گفتند نمی‌شود. اگر در اهواز این امکان بود، قطعاً من از اهواز می‌فرستادم. منتهی اهواز خودش وضعیتی مشابه خرمشهر داشت. چند لشکر بزرگ عراق آن را تهدید می‌کرد هر چه ما گفتیم اعتنا نکرد. من نامه‌ای نوشتم به بنی‌صدر و در آن اتمام حجت کردم و گفتم: من از کی به شما این مطلب را می‌گفتم و امروز خرمشهر، خونین شهر شده است و هنوز هم سقوط نکرده که این نامه را نوشتم ...
و نوشتم این واحدهایی که من می‌گویم، باید بفرستید، ولی اعتنایی نشد و در نتیجه خرمشهر با وجود مقاومت دلیرانه‌ عناصر رزمنده داخل مسجد جامع، تاب مقاومت نیاورد و عراقی‌ها از چند سو وارد شهر شدند.” 

راوی:  مقام معظم رهبری

 

رهبر معظم انقلاب حضرت آیه الله العظمی خامنه ای ؛پایگاه مقاومت بسیج شهدای جبله





      

اسمش حسین بود. حسین شریف قنوتی مجتهد بود. نگفته بود مرا چه به تفنگ به دست گرفتن دیده بود خرمشهر در خطر است با جان و دل مانده بود. توی آن شرایط که بنی‌صدر، مهمات به خرمشهر نمی‌رساند مانده بود و شده بود باعث دلگرمی بچه‌ها با یک نگاه خستگی را از تن بچه‌ها بیرون می‌کرد.

* خیلی کم می‌خوابید. سازمان‌دهی نیروهای شهر، و هماهنگی بین آنها وقت استراحت برایش باقی نگذاشته بود. غذا هم نداشت با تکه نان خشکیده و مقداری آب سر می‌کرد. روزی به او گفتند: “آشیخ عمامه‌ات را بردار مزاحم کارت نشود.” گفت: “عمامه کفن من است و حاضر نیستم برش دارم.” آن قدر کار کرده بود که عمامه سفیدش دیگر سیاه شده بود.

* یک روز در مقر با نیروهای هماهنگی نشسته بود و صحبت می‌کرد دیدیم که یک جوان رزمنده هجده نوزده ساله می‌آید به سمت ما آن چنان خسته بود که تلو تلو می‌خورد کم مانده بود اسلحه‌اش هم زمین بیفتد. شیخ تا این جوان را دید رفت به سمت وی و او را در آغوش گرفت و بوسیدش بعد زانو زد و پاهایش را هم بوسید.
* شهر در حال سقوط است.
به خواهرهای مدافع دستور داده شده که انبار مهمات را خالی کنند. مقداری به مدرسه‌ای در قسمت جنوبی رودخانه منتقل شد. همه بچه‌ها خسته و تشنه بودند. ناگهان شیخ وارد مدرسه می‌شد او توانسته بود از عراقی‌ها یک نوشابه و یک هنداونه بزرگ و چند آرپی‌جی به غنیمت بگیرد. هر چه به تک تک بچه‌ها تعارف کرد که نوشابه را بخورند گفتند شما تشنه‌تر هستید خودتان بخورید آخر سر هم خودش نوشابه را خورد و هنداونه را داد به بچه‌ها.

* رضا داشت رانندگی می‌کرد. شیخ هم بغل دستش نشسته بود سر خیابان چهل متری که رسیدند ناگهان دیدند عراقی‌ها جلویشان را سد کردند.رضا گفت: “آقا، اینها عراقی‌اند!”شیخ گفت: “سریع برگرد به سمت مسجد جامع.”موقع برگشتن ناگهان عراقی‌ها ماشین را به رگبار بستند. زانوی رضا گلوله خورد. گردن، دست، پا و ران شیخ هم مورد اصابت هفت هشت گلوله قرار گرفت. کمی که جلوتر رفتند، عراقی‌ها آرپی‌جی می‌زدند، خودرو واژگون شد و به جدول‌های کنار میدان خورد و ایستاد. رضا و شیخ تا به خود بیایند و دست به اسلحه ببرند، عراقی‌ها آنها را محاصره کردند. یک عده رضا را گرفتند و کتفش را شکستند. یک عده هم دور شیخ حلقه زدند و شروع کردند به پایکوبی و خواندن: “أسرنا الخمینی، أسرنا الخمینی.” یعنی: خمینی را اسیر کردیم. عمامه را از سرش برداشتند. همین طور داشت از بدنش خون می‌رفت در همین حال شروع کرد به نصیحت عراقی‌ ها : “امروز حسین زمان خمینی است و یزید زمان صدام است؛ از زیر عَلَم یزید بیرون بیایید و بروید تحت بیرق حسین.”سرباز عراقی عصبانی شد. سرنیزه کلاشینکف را برداشت و به شقیقه‌ او کوبید. سر پا نگهش داشته بودند و جمجمه‌اش را می‌بریدند به بی‌رحمانه‌ترین شکل... او هم فقط می‌گفت: “الله اکبر”.

دور جنازه مطهرش جمع شده بودند و پایکوبی می‌کردند این بار می‌خواندند: “قَتَلنا الخمینی، قتلنا الخمینی” اما باز دست بردار نبودند، بعد از جسارت‌های زیاد به جسد شیخ و لگد زدن به آن، عمامه‌اش را به گردنش بستند و در خیابان کشیدند و آن را از بالای یک ساختنان دو طبقه آویزان کردند، بعد آن را به پایین پرتاب کردند! ...
رهبر انقلاب درباره این شهید مظلوم فرمود: “اگر شیخ شریف شهید نمی‌شد، خرمشهر از دست نمی‌رفت، چون او خیلی شجاع و انقلابی بود





      

ریزه بود و استخوانی، اما فرز، چابک، بازی‌گوش و سروزبان دار. ده ساله بود، کشتی می‌گرفت. به بزرگ‌تر از خودش هم گیر می‌داد. شرّ راه می‌انداخت و هوارکشان می‌گریخت و سالن کشتی را به هم می‌ریخت. اسمش بهنام بود بهنام محمدی‌راد، بچه خرمشهر متولد 1345.اولین شعاری که یادش می‌آمد با اسپری روی دیوار بنویسد همین بود: “یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم” شاهش را هم همیشه برعکس می‌نوشت.اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که می‌شد بهنام سیزده ساله بود که می‌دوید به مجروحین می‌رسید. از دست بنی‌صدر آه می‌کشید که چرا وعده سر خرمن می‌دهد. بچه‌های خرمشهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه “کلاش” و “ژ3” مقابل عراقی‌ها ایستاده بودند، بعد بنی‌صدر گفته بود که سلاح و مهمات به خرمشهر ندهید. بهنام عصبانی بود مردم در شلیک گلوله هم باید قناعت می‌کردند.شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت می‌کردند خودش را خاکی می‌کرد. موهایش را آشفته می‌کرد و گریه کنان می‌گشت خانه‌هایی را که پر از عراقی بود، به خاطر می‌سپرد عراقی‌ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند گاهی می‌رفت داخل خانه پیش عراقی‌ها می‌نشست مثل کر و لال‌ها، و از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمی‌داشت و برمی‌گشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می‌کرد پیش فرمانده که می‌رسید، اول یک نارنجک سهم خودش را از غنایم برمی‌داشت، بعد بقیه را به فرمانده می‌داد.
زیر رگبار گلوله، بهنام سر می‌رسید همه عصبانی می‌شدند که آخر تو اینجا چه کار می‌کنی. بدو توی سنگر... بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می‌آورد تا بچه‌ها گلویی تازه کنند.
هجده آبان 59 بود، شش روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه چهارده ساله بدنش پر از ترکش شده بود. دکترها هم نتوانستند مانع از پریدنش شوند. بهنام در خرمشهر ماند و به آرزویش رسید.





      

 

شهری که در آن هر زائر حداقل دو میزبان مهربان دارد، مسجد جامع و موزة دفاع مقدس، میزبانانی که ناگفتنیهای بسیار برای مهمانان خویش دارند، مسجد جامع نقطة اصلی مقاومت سی و پنج روزه رزمندگان اسلام، مرکز فرماندهی و ستاد نیروهای مردمی بود، هماهنگی در آنجا صورت می‌گرفت: تبادل اخبار، تجهیز، تسلیح و آموزش رزمندگان، مداوای اورژانسی مجروحین و از همه زیباتر پذیرای پیکر پاک شهدا بود.     موزه دفاع مقدس هم در خیابان ساحلی کارون توسط بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس احداث شده است و گویای بسیاری از وقایع مقاومت، اشغال، آزاد سازی و بازسازی خرمشهر می‌باشد.      خرمشهر شاید بزرگترین افتخارش این باشد که 35 روز با تکیه بر شانه‌های استوار زنان، نوجوانان و مردان برومندی که آنان را در دامن خویش پرورش داده بود مقاوم و استوار در برابر خیل تهاجمات ایستادگی کرد و البته در رأس افتخاراتش، عملیات بیت المقدس قرار دارد که منجر به آزادی خرمشهر شد و ما به توضیح مختصری در مورد آن می پردازیم





      

با یک موتور گازی آمد جلوی در مسجد، وقتی سلام کرد،پاسخش را با بی اعتنایی دادم.خواست موتورش را همان جا بگذارد،به او گفتم: عمو جان ، اینجا نمی شود و او موتور را چند قدم آنطرف تر گذاشت و بعد به من گفت: اخوی، کجا می توانم دستهایم را بشویم؟ با دست روی شانه اش زدم و وضوخانه را نشان دادم و گفتم: زود دستهایت را بشو و در مسجد بنشین که الآن یکی از فرماندهان جنگ، می خواهد سخنرانی کند.
با نگرانی ساعتم را نگاه کردم و دوباره به سر کوچه خیره شدم . بعد از چند دقیقه با خود گفتم: مردم را بیش از این نمی شود معطل کرد و باید به مسئول پایگاه بگویم که فکر دیگری بکند.
ناگهان متوجه شدم بلندگوی مسجد روشن شد و جمعیت صلوات فرستادند. صاحب موتور گازی، کسی جز همان فرمانده ی حماسه ساز جنگ، یعنی سردار (شهید) عبدالحسین برونسی نبود که در بین راه، موتورش خراب شده بود و نتوانسته بود به موقع برای سخنرانی حاضر شود.

 

شهید عبدالحسین برونسی





      

پس از سخنرانی مهیّج و عارفانه حاج حسین، دلاوران غواص در کنار اروند به صف پشت سر هم می‌ایستند. فرمانده، طناب بلندی را می‌آورد و برای اینکه از هم جدا نشوند، هر کدام به فاصله تقریباً یک متر طناب را محکم به کمر خود می‌بندند. طبق مقررات باید اولین نفری که در سر صف قرار دارد سر طناب را به خود ببندد و به همین ترتیب نفرات بعدی، اما این شهید بزگوار «تازیکه» است که حدود چهار پنج متر از طناب را رها کرده و بعد آن را به خود می‌بندد. فرمانده پس از اینکه قضیّه را متوجه می‌شود با حالت تندی او را مورد مؤاخذه قرار داده و می‌گوید:این چه کاری است؟ چرا مقداری از طناب رهاست؟اما شهید «تازیکه» چیزی نمی گوید. برای بار دوم فرمانده سؤال خود را تکرار می‌کند و این بار هم شهید «تازیکه» است که با چشمانی اشک‌بار و یک دنیا اطمینان لب به سخن می‌گشاید:
«
آخر جناب فرمانده! مگر ما بی‌صاحب هستیم؟ من سر این طناب را به دست صاحبمان «حجة بن الحسن(عجسپرده‌ام تا او خودش ما را هدایت کند و اتفاقاً بعد از این توکل و اعتماد به آقا امام زمان(عج) تمامی غواص‌ها بدون تلفات از آب خروشان اروند گذشته و سالم به آن طرف می‌رسند، اما شهید «تازیکه» در مراحل بعدی عملیات به دیدار محبوب می‌شتابد.   





      
   1   2      >