صدای انفجار مهیبی بلند شد و فریاد یا قمر بنی هاشم!. بچه ها برانکاردی ساختند و برای جلوگیری از خونریزی بیشتر،با کمربند، پاهای شهید آوینی را بستند. من مامور درآوردن اورکت شدم. از باب دلداری گفتم: حاجی، هیچی نیست، الان می ریم عقب. آوینی با همان نگاه سوزانش گفت: چی داری می گی؟ ما برای همین حرفها اومدیم اینجا...من شرمنده شدم و خودم را خیلی کوچک دیدم. او برای رهایی من از شرمساری ،وسایل داخل جیبش را بهانه کرد و گفت: وسایلم را از جیبم در بیار. وقتی داشتیم او را عقب می بردیم، گله کرد و گفت: منو بذارین زمین، بذارین همین جا شهید بشم. او بعد از انتقال به بیمارستان مخبری با بالگرد به آسمان رفت و در همانجا آسمانی شد.