سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از سجده گاه عشق تا وادی ظهور
Slide 1 Slide 2

والفجر، ولیال عشر
فجر است و سپیده ،حلقه بر در زده است/ روز آمده، تاج لاله بر سر زده است/ با آمدن امام، در کشور ما/ خورشید حقیقت از افق،سرزده است...
هواپیمای حامل امام(ره) بر بال فرشتگان نشسته بود و پروازکنان به دیار یاران می آمد...
دیاری که خون هزاران شهید، لاله زارش کرده بود و شهیدان اسلام،پیش پای امام را با پیکرهای گلگونشان گلباران کرده بودند و قدم های رهبر، با پلک دیده های منتظر،بوسه باران بود...
و...جای شهدا خالی بود...

                                                                                                     
وبالاخره، امام آمد...
از آمدن امام،تا دمیدن خورشید یوم الله 22 بهمن، ده روز طول کشید...
ده روز پرحادثه ، ولی مبارک
ده روز پراضطراب،ولی سرشار از امید
ده روز، قلب هستی طپید
ده روز، نبض زمان، تندتر زد
ده روز، جدال حق و باطل و فرشته و دیو بود...
امام آمده بود و ضامن نارنجک فتح را در بدو ورود در شهیدآباد بهشت زهرا کشیده بود و ده روز، چشم تاریخ، در انتظار لحظه لحظه ی انفجار مانده بود و زمان، گوش به زنگ بود که...صدای الله اکبر این امت، در فضای ایران طنین افکند و آن لحظه ی موعود، فرا رسید و کاخهایی که به قیمت ویرانی کوخها برپا شده بود،بدست مستضعفان سقوط کرد و محشری عظیم پدید آمد...چه تماشایی و دیدنی و عبرت آموز....
و...جای شهدا خالی بود...

                                                                                                     
این ده روز نوید صبح را می دهد و دستاوردش، طلوع 22 بهمن و شکوفه هایش، آری های پرطراوت ملت ایران در 12 فروردین و میوه هایش، قانون اساسی و مجلس شورای اسلامی و دولت مردمی و استقلال و آزادی و حاکمیت جمهوری اسلامی...
و بذر اینهمه برگ و بار
و ریشه ی اینهمه رویش
و ثمره و چشمه ی اینهمه زایندگی و جوشش ،کوثر (ولایت فقیه) ...
در نوشیدن از زلال این کوثر،
جای شهدا خالی..





      

اسمش حسین بود. حسین شریف قنوتی مجتهد بود. نگفته بود مرا چه به تفنگ به دست گرفتن دیده بود خرمشهر در خطر است با جان و دل مانده بود. توی آن شرایط که بنی‌صدر، مهمات به خرمشهر نمی‌رساند مانده بود و شده بود باعث دلگرمی بچه‌ها با یک نگاه خستگی را از تن بچه‌ها بیرون می‌کرد.

* خیلی کم می‌خوابید. سازمان‌دهی نیروهای شهر، و هماهنگی بین آنها وقت استراحت برایش باقی نگذاشته بود. غذا هم نداشت با تکه نان خشکیده و مقداری آب سر می‌کرد. روزی به او گفتند: “آشیخ عمامه‌ات را بردار مزاحم کارت نشود.” گفت: “عمامه کفن من است و حاضر نیستم برش دارم.” آن قدر کار کرده بود که عمامه سفیدش دیگر سیاه شده بود.

* یک روز در مقر با نیروهای هماهنگی نشسته بود و صحبت می‌کرد دیدیم که یک جوان رزمنده هجده نوزده ساله می‌آید به سمت ما آن چنان خسته بود که تلو تلو می‌خورد کم مانده بود اسلحه‌اش هم زمین بیفتد. شیخ تا این جوان را دید رفت به سمت وی و او را در آغوش گرفت و بوسیدش بعد زانو زد و پاهایش را هم بوسید.
* شهر در حال سقوط است.
به خواهرهای مدافع دستور داده شده که انبار مهمات را خالی کنند. مقداری به مدرسه‌ای در قسمت جنوبی رودخانه منتقل شد. همه بچه‌ها خسته و تشنه بودند. ناگهان شیخ وارد مدرسه می‌شد او توانسته بود از عراقی‌ها یک نوشابه و یک هنداونه بزرگ و چند آرپی‌جی به غنیمت بگیرد. هر چه به تک تک بچه‌ها تعارف کرد که نوشابه را بخورند گفتند شما تشنه‌تر هستید خودتان بخورید آخر سر هم خودش نوشابه را خورد و هنداونه را داد به بچه‌ها.

* رضا داشت رانندگی می‌کرد. شیخ هم بغل دستش نشسته بود سر خیابان چهل متری که رسیدند ناگهان دیدند عراقی‌ها جلویشان را سد کردند.رضا گفت: “آقا، اینها عراقی‌اند!”شیخ گفت: “سریع برگرد به سمت مسجد جامع.”موقع برگشتن ناگهان عراقی‌ها ماشین را به رگبار بستند. زانوی رضا گلوله خورد. گردن، دست، پا و ران شیخ هم مورد اصابت هفت هشت گلوله قرار گرفت. کمی که جلوتر رفتند، عراقی‌ها آرپی‌جی می‌زدند، خودرو واژگون شد و به جدول‌های کنار میدان خورد و ایستاد. رضا و شیخ تا به خود بیایند و دست به اسلحه ببرند، عراقی‌ها آنها را محاصره کردند. یک عده رضا را گرفتند و کتفش را شکستند. یک عده هم دور شیخ حلقه زدند و شروع کردند به پایکوبی و خواندن: “أسرنا الخمینی، أسرنا الخمینی.” یعنی: خمینی را اسیر کردیم. عمامه را از سرش برداشتند. همین طور داشت از بدنش خون می‌رفت در همین حال شروع کرد به نصیحت عراقی‌ ها : “امروز حسین زمان خمینی است و یزید زمان صدام است؛ از زیر عَلَم یزید بیرون بیایید و بروید تحت بیرق حسین.”سرباز عراقی عصبانی شد. سرنیزه کلاشینکف را برداشت و به شقیقه‌ او کوبید. سر پا نگهش داشته بودند و جمجمه‌اش را می‌بریدند به بی‌رحمانه‌ترین شکل... او هم فقط می‌گفت: “الله اکبر”.

دور جنازه مطهرش جمع شده بودند و پایکوبی می‌کردند این بار می‌خواندند: “قَتَلنا الخمینی، قتلنا الخمینی” اما باز دست بردار نبودند، بعد از جسارت‌های زیاد به جسد شیخ و لگد زدن به آن، عمامه‌اش را به گردنش بستند و در خیابان کشیدند و آن را از بالای یک ساختنان دو طبقه آویزان کردند، بعد آن را به پایین پرتاب کردند! ...
رهبر انقلاب درباره این شهید مظلوم فرمود: “اگر شیخ شریف شهید نمی‌شد، خرمشهر از دست نمی‌رفت، چون او خیلی شجاع و انقلابی بود





      

پس از سخنرانی مهیّج و عارفانه حاج حسین، دلاوران غواص در کنار اروند به صف پشت سر هم می‌ایستند. فرمانده، طناب بلندی را می‌آورد و برای اینکه از هم جدا نشوند، هر کدام به فاصله تقریباً یک متر طناب را محکم به کمر خود می‌بندند. طبق مقررات باید اولین نفری که در سر صف قرار دارد سر طناب را به خود ببندد و به همین ترتیب نفرات بعدی، اما این شهید بزگوار «تازیکه» است که حدود چهار پنج متر از طناب را رها کرده و بعد آن را به خود می‌بندد. فرمانده پس از اینکه قضیّه را متوجه می‌شود با حالت تندی او را مورد مؤاخذه قرار داده و می‌گوید:این چه کاری است؟ چرا مقداری از طناب رهاست؟اما شهید «تازیکه» چیزی نمی گوید. برای بار دوم فرمانده سؤال خود را تکرار می‌کند و این بار هم شهید «تازیکه» است که با چشمانی اشک‌بار و یک دنیا اطمینان لب به سخن می‌گشاید:
«
آخر جناب فرمانده! مگر ما بی‌صاحب هستیم؟ من سر این طناب را به دست صاحبمان «حجة بن الحسن(عجسپرده‌ام تا او خودش ما را هدایت کند و اتفاقاً بعد از این توکل و اعتماد به آقا امام زمان(عج) تمامی غواص‌ها بدون تلفات از آب خروشان اروند گذشته و سالم به آن طرف می‌رسند، اما شهید «تازیکه» در مراحل بعدی عملیات به دیدار محبوب می‌شتابد.   





      

فکه یعنی ...

اینجا فکه است، سرزمینی رملی، با شن های روان.

فکه یا مکه، اصلاً چه فرقی می کند، بگو عشق آباد، سعادت آباد، مدینه ی فاضله، بیت الله ثانی، مهم این است که احرام ببندی و هروله کنی تا قتلگاه و قربانگاه آوینی.

فکه یعنی خاطرات سرخ فتح المبین، طریق القدس، والفجر مقدماتی.

فکه یعنی حسن باقری، مجید بقائی، یعنی بوی پیراهن یوسف و بوی عشق.

فکه یعنی سید مرتضی آوینی؛ سید شهیدان اهل قلم.

فکه یعنی داغ بر جگر لاله های سرخ تر از سرخ.

فکه یعنی از فرش تا عرش.

فکه یعنی ... نه، قرار شد مکه باشد. پس مکه یعنی قتلگاه و قربانگاه اسماعیلیان که خود را آماده ذبح عظیم کرده اند به فرمان ابراهیم خلیل الله.

فکه محل نوشتن پایان نامه های فارغ التحصیلان مدرسه عشق و دانشگاه دفاع مقدس است.

فکه یعنی نمره ی بیست، پای کارنامه های بچه های بسیج.

فکه یعنی معرفه شدن نکره.

فکه یعنی منصرف ها غیر منصرف شدن، آن هم درست شب پرواز از فرش تا عرش.

در فکه تصدیق تصور را به کنار می زند و شک رخت بر می بندد.

در فکه جاذبه های دروغین محلی از اعراب ندارند.

فکه باز تاب عاشورا و پس صحنه های کربلاست.

اگر خوب گوش کنی هنوز صدای عشق را می شنوی که داد می زند:«هل من معین یعیننی و یا هل من ناصر ینصرنی».

من از ادراک فکه عاجزم. «دیر زمانی است اهل احساس های پوشالی شده ام» من فرسنگ ها از سیاره ی شهداء دور شده ام. « گاهی دلم برای خودم تنگ می شود». غفلت و غرور و کوه تکبر و خود بینی زیر پوستم لانه کرده و پروانه های احساسم به کلکسیون تبدیل شده است. شب ها هر چه به آسمان نگاه می کنم ستاره ای برایم دست تکان نمی دهد!

این روزها تکان های دلم سطحی شده و هیچ زلزله و شوکی کار ساز نیست تا مرا از خواب غفلت بیدار کند.

اینقدر بوی مردار گرفته ام که کرکس های گناه رهایم نمی کنند. پاهایم در لجن زار معصیت فرو رفته حتی دیگر گریه کردن هم از یادم رفته است. شهید را نمی توانم هجی کنم، غمی روی دلم نشسته و خیال بلند شدن ندارد. راستی! خدا چند بخش است؟! آیا ته حال به این مطلب فکر کرده ایم؟!

در من هزار ابلیس تحصن کرده و سربازان آنها مثل موریانه ستون های ایمانم را می جوند.

فکه! کمکم کن تا عادت کنم عادت نکنم.

فکه! آوینی را با همه خوبیهایش و حسن باقری را با همه ی مظلومی و درایتش و مجید بقائی را با همه ی وقارش در من زنده کن؛ من بوی تعفن گرفته ام.

                            ببینید در من کسی مرده است                         که بوی تعفن مJرا برده است    

چفیه، پلاک، سربند، واژه های هستند که معنایشان برایم گنگ و نامفهوم است. من «ابصارهم غشاوه» را باور دارم.

و غضوا ابصارکم ترون العجائب را نمی توانم پیاده کنم ... وقتی به آینه زل می زنم چشم هایم مرا، قِِی می کنند.

فکه! قول می دهم لباس احرامم را بیرون نیاورم؛ قول می دهم دیگر عبور ممنوع نروم.

من خوب می دانم آخر کوچه گناه بن بست است، ولی شهداء «لا تکلنی ال نفسی طرفة عین ابداً» !

شهداء! «من، شما، مقصر ویرگول است». از شما دور شده ام من سال هاست راه را گم کرده ام از هر کسی می پرسم خانه دوست کجایت؟! نمی داند.

دستم را بگیرید.

«شهداء ! من- شما، مقصر خط فاصله است».

فکه! آمده ام تا آشتی کنم ؛ راستی! چرا تو را با سیم خاردار پیچیده اند؟!

فکه! من گم شده ام؛ کمکم می کنی تا خودم را پیدا کنم؟!

سال جدید دارد از راه می رسد و تو هنوز هم تنت داغ است و پیراهن سوراخ سوراخت را عوض نکرده ای؟!

هنوز هم بوی باروت و خون می دهی! در تو هزار کربلا زخم است و درد.

فکه! مرا صدا بزن تا از خواب غفلت بیدار شوم.

مرا ویران کن بساز، با خاک خودت بساز، با خاک خودت.

مرا از قفس دنیا رها کن تا رها شوم از همه ی قید و بندها.

مرا ... مرا ... مرا فراموش نکن.

مرا به خاکت بسپار، تا استحاله شوم؛ تا جوانه بزنم و سبزتر از سبز برویم.

مرا در آغوش بگیر تا در تو گم شوم.

من نه تو، تو نه من، من هیچ چیزی نیستم، هر چه هستی توئی؛ تو.

منبع : کتاب « سفر به سرزمین نور »، بهزاد پودات، ص 11

 

 

 





      

برادری از گروه تفحص نقل می‌کند:مدتی پیش وقتی با برادران یگان تفحص لشکر27 در محور فکّه مشغول تجسس پیکرهای مطهر شهدا بودیم در حد فاصل یک کانال، پیکر شهیدی را کشف کردیم که معلوم بود از رزمندگان عزیز گردان حنظله بوده است... در لابلای لباس‌های شهید به دفترچه یادداشتی برخوردیم که نوشته‌های آن مربوط به 11 سال پیش بود. در آخرین برگ آن دفترچه نوشته شده بودامروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب را جیره‌بندی کرده‌ایم؛ نان را جیره‌بندی کرده‌ایم... عطش همه را هلاک کرده؛ همه را جز شهدا را که حالا کنار هم در انتهاب کانال خوابیده‌اند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه‌ات ای پسر فاطمه

منبع: کتاب سرزمین مقدس، موسسه روایت سیره شهداء، ص 152 





      

داشتیم از خط به عقب بر می گشتیم. شهید قائم مقامی کنارم بود و می گفت: نمی دانم چه کرده ایم که خداوند ما را لایق شهادت نمی داند. گفتم: شاید می خواهد ما خدمت بیشتری به اسلام بکنیم. پاسخ داد: نه، من باید شهید می شدم و الان وجدانم ناراحت است. آخر در خواب دیده بودم که شهید می شوم و امام زمان، دستم را گرفته و با خود می برد.
در همین حال، یک خمپاره ی 120 کنار ماشین ما به زمین خورد و این بنده ی عاشق به شهادت رسید.هنگام شهادت، لبخند بسیار زیبایی بر لب داشت که همه مان را مسحور خود کرده بود. گویی مشایعت امام زمان(عج) او را چنین به وجد آورده بود.
.





      

    

در مرحله ی اول عملیات بیت المقدس بود که در منطقه ی کرخه نور و با لو رفتن عملیات و دادن تعدادی مجروح و شهید، به عقب برگشتیم. یکی از بچه های اصفهان به نام حسین که 19 ساله بود، پای چپش از مچ قطع شده بود. ما بعد از سه روز، متوجه او در آن طرف رودخانه شدیم. به اتفاق یکی از برادران، از روی پل متحرک عبور کردیم و او را به هر نحوی که بود به سنگر بردیم. وقتی از او پرسیدیم که این سه روز را بدون آب و غذا و با وجود خونریزی شدید، چطور زنده ماندی؟ گفت: هر وقت احساس گرسنگی و تشنگی می کردم، یک آقایی که عمامه ی سبز بر سر داشت، می آمد و به من رسیدگی می کرد. با شنیدن این امداد غیبی، سر و روی حسین را غرق بوسه کردیم...





      

 

در شب عملیات کربلای 2 بود که ستون ما به علت تاریکی بریده شد، در آخر ستون به همراه ده نفر دیگر از بقیه ی نفرات عقب افتاده و جا مانده بودیم و بعلت اینکه راه را بلد نبودیم به کناری نشستیم.در آن هنگام که هر گونه سر و صدا، ممکن بود دشمن را متوجه بچه ها کرده و عملیات، لو برود، ناگهان یکی از بچه ها جلو آمد و در حالی که نارنجکی دستش بود گفت: پیم نارنجکم افتاده و الان است که منفجر شود. بلافاصله شهید مصطفی انصاری، جلو آمد و نارنجک را زیر سینه ی خود قرار داد که اگر منفجر شد، صدایی نکند و دشمن متوجه نشود و در ضمن، کسی هم آسیب نبیند.
همه در دلهره ی عجیبی بودیم، اما با امداد الهی، نارنجک عمل نکرد و منفجر نشد..
.





      

 

صداوسیمای جمهوری اسلامی، آنقدر خطاکاری، غفلت و اهمال را از حد گذرانده است که دیگر نمی توان اشتباهاتش را به حساب بی تدبیری مسئولانش گذاشت. خطاکاری از حدی که بگذرد، بوی تعمد می دهد. من نقش صداوسیما را در گسترش فتنه سبز، نقشی پررنگ می دانم. صداوسیما در همان ساعات اولیه که میرحسین موسوی ادعای تقلب در انتخابات را مطرح کرد، می توانست به راحتی، نمونه های متعددی از ?? هزار فرمی را که ناظران موسوی در ?? هزار شعبه اخذ رای امضا کرده اند و سلامت مراحل انتخابات را در آن شعبه ها تایید کرده اند در تلویزیون نمایش دهد. صداوسیما به راحتی می توانست با دهها نفر از این ?? هزار نفر، در نقاط مختلف کشور مصاحبه کند و نظرشان را در مورد سلامت انتخابات جویا شود. الآن ده ماه از انتخابات می گذرد و هنوز این کار که به عقل یک کودک دبستانی می رسد در تلویزیون انجام نشده است.
اگر نمایش گوشه کوچکی از وحشی گری اغتشاشگران در تلویزیون، حماسه نه دی را آفرید، آیا نباید از مسئولان صداوسیما پرسید که چرا در ضبط و نمایش قساوت و خشونت آشوبگران، اینهمه کم کاری و احتیاط و تاخیر و سانسور اعمال شده است؟ هنوز که هنوز است، نام شهدای بسیجی اغتشاشات اخیر را اعلام نمی کنند. نه ماه از قتل کاملا مشکوک ندا آقا سلطان می گذرد، قتلی که دهها اگر و اما در حاشیه آن وجود دارد و به راحتی و با هزینه ای اندک می توان چندین فیلم مستند بلند در مورد مشکوک بودن و دخالت عوامل خارجی در آن ساخت و پخش کرد، اما دریغ از پخش یک مستند ? دقیقه ای! گویا مسئولان صداوسیما خیلی لذت می برند از اینکه اذهان عمومی در بدبینی و شبهه و کدورت باقی بمانند و به سئوالاتشان پاسخی داده نشود و اگر داده می شود بی بی سی و صدای آمریکا پاسخ آنها را بدهند!
القصه، در بعد از ظهر دوشنبه ? فررودین ????، شبکه چهار سیما، در برنامه سینما ?، بدون هیچ توضیح، تفسیر و نقدی بر محتوای سیاسی فیلم، فیلمی سینمایی پخش کرد که صریحا به تطهیر فراماسونری انگلستان و لندن (مرکز و مهد فراماسونری در جهان) می پردازد: فیلم سینمایی «شرلوک هولمز» (Sherlock Holmes) محصول ????، به کارگردانی «گای ریچی» (Guy Ritchie).
کارگردان (سابقاً؟) کابالائیست این فیلم، تا مهرماه سال ???? به مدت هشت سال، همسر مدونا، خواننده معروف کابالائیست بود. ریچی، سازنده کلیپهای مدونا نیز بود. ریچی با تولید فیلم شرلوک هولمز و نمایش تعلق خاطرش به فراماسونری در این فیلم، نشان داد که برخلاف ادعای زبانی خداحافظی اش با کابالا، هنوز سرسپرده این جریان است. (کابالا، مکتبی جادویی و رازآمیز است که به عنوان عرفان یهودی معرفی می شود و مطالعه تاریخ سازمان فراماسونری نشان می دهد که این سازمان از دل مکتب کابالا در آمده است.) 
تا جایی که خبر دارم، یک فیلم سینمایی تا به مرحله پخش در سیما برسد، از چندین فیلتر عبور می کند و چندین کارشناس در مورد پخش آن نظر می دهند. اصلا باورنمی کنم حتی یک نفر از این کارشناسان و ناظران صداسیما نفهمیده باشند که این فیلم چقدر وقیحانه به تطهیر فرقه شیطانی-صهیونی فراماسونری می پردازد! متاسفانه من، نمایش این فیلم را از سیمای جمهوری اسلامی، به حساب نفوذ گسترده ضدانقلاب و فراماسونهای شیطان صفت در سازمان صداوسیما می گذارم. پخش این فیلم از صداوسیما، نمایش قدرت و دهن کجی فراماسونها به امثال بنده است و صدایی که از این نمایش قدرت به گوش امثال بنده می رسد این است: «ما فراماسونها در صدا و سیمای جمهوی اسلامی هستیم. جایمان محکم است، کسی نمی تواند رد ما را بگیرد و شما هم هیچ غلطی نمی توانید بکنید. ما داریم با اخته کردن و بی خاصیت کردن صداوسیما، پروژه نابودی جمهوری اسلامی از درون را پیش می بریم.»
صدها بچه حزب اللهیِ پر دغدغه، آموزش دیده، پرانرژی و هنرمند، نیرو و استعدادشان در بیرون از صداوسیما هرز می رود و از امکانات صداوسیما محرومند و هزاران طرحِ تلویزیونیِ روشنگر و جذاب و پرمخاطب، در دفاع از انقلاب اسلامی بر زمین معطل مانده اند، آن وقت فراماسونها از داخل اصلی ترین نهاد تبلیغاتی جمهوری اسلامی، پالسِ دهن کجی می فرستند! این درد را باید به چه کسی گفت و با آن چه کرد؟





      

ایشان به مسؤولان می‌گویند: "مردم را کم نبینید؛ مردم را کم نگیرید. اصلاً ارتباط با مردم عادی باید جزء برنامه زندگی‌تان باشد." موضوع کار ما مردم هستند. مگر ما غیر از مردم کار دیگری هم داریم؟ موضوع کار ما همان موضوع قرآن است. موضوع قرآن هم مردم است، "ناس" است، "انسان" است.





      
<      1   2   3      >