سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از سجده گاه عشق تا وادی ظهور
Slide 1 Slide 2

داشتیم از خط به عقب بر می گشتیم. شهید قائم مقامی کنارم بود و می گفت: نمی دانم چه کرده ایم که خداوند ما را لایق شهادت نمی داند. گفتم: شاید می خواهد ما خدمت بیشتری به اسلام بکنیم. پاسخ داد: نه، من باید شهید می شدم و الان وجدانم ناراحت است. آخر در خواب دیده بودم که شهید می شوم و امام زمان، دستم را گرفته و با خود می برد.
در همین حال، یک خمپاره ی 120 کنار ماشین ما به زمین خورد و این بنده ی عاشق به شهادت رسید.هنگام شهادت، لبخند بسیار زیبایی بر لب داشت که همه مان را مسحور خود کرده بود. گویی مشایعت امام زمان(عج) او را چنین به وجد آورده بود.
.





      

در جنگ، تنها بولدوزرها نبودند که خاک برداری می کردند. خاکریز می زدند و خط به خط مانع ها را از سر راه بر می داشتند و جلو می رفتند و راه را به بقیه نشان می دادند.
سردار رشید اسلام، شهید حسن باقری این کار را کرد. با اینکه از خیلی ها جوان تر بود، هیچ وقت یادم نمی رود، اون روزی که کنار او نشسته بودم . حسن، نگاهی به آسمان کرد و گفت: حیفه تا موقعی که جنگه، شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ، وضع چی میشه، باید یه کاری بکنیم. گفتم: مثلا چکار کنیم؟ گفت: دوتا کار: اول اخلاص، دوم سعی و تلاش....





      

خرمشهر، دست عراقی ها افتاده بود. بهنام، که بچه ای 13 ساله بود، خودش را خاکی می کرد، موهایش را آشفته می کرد و گریه کنان می گشت. تمام خانه هایی که پر بود از عراقی ها را شناسایی می کرد، یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می کرد و به رزمندگان می داد. عراقی ها هم با یک بچه ی خاکی نق نقو کاری نداشتند. 
بهنام محمدی راد، بچه خرمشهر، 13 سال بیشتر نداشت، اما خیلی شجاع بود. 18 آبان 59 بود. شش روز قبل از سقوط خرمشهر...دکترها هم نتوانستند مانع از پریدنش شوند، تنش پر از ترکش بود، بهنام به آرزویش رسید...




      
<      1   2   3