سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از سجده گاه عشق تا وادی ظهور
Slide 1 Slide 2

اسمش حسین بود. حسین شریف قنوتی مجتهد بود. نگفته بود مرا چه به تفنگ به دست گرفتن دیده بود خرمشهر در خطر است با جان و دل مانده بود. توی آن شرایط که بنی‌صدر، مهمات به خرمشهر نمی‌رساند مانده بود و شده بود باعث دلگرمی بچه‌ها با یک نگاه خستگی را از تن بچه‌ها بیرون می‌کرد.

* خیلی کم می‌خوابید. سازمان‌دهی نیروهای شهر، و هماهنگی بین آنها وقت استراحت برایش باقی نگذاشته بود. غذا هم نداشت با تکه نان خشکیده و مقداری آب سر می‌کرد. روزی به او گفتند: “آشیخ عمامه‌ات را بردار مزاحم کارت نشود.” گفت: “عمامه کفن من است و حاضر نیستم برش دارم.” آن قدر کار کرده بود که عمامه سفیدش دیگر سیاه شده بود.

* یک روز در مقر با نیروهای هماهنگی نشسته بود و صحبت می‌کرد دیدیم که یک جوان رزمنده هجده نوزده ساله می‌آید به سمت ما آن چنان خسته بود که تلو تلو می‌خورد کم مانده بود اسلحه‌اش هم زمین بیفتد. شیخ تا این جوان را دید رفت به سمت وی و او را در آغوش گرفت و بوسیدش بعد زانو زد و پاهایش را هم بوسید.
* شهر در حال سقوط است.
به خواهرهای مدافع دستور داده شده که انبار مهمات را خالی کنند. مقداری به مدرسه‌ای در قسمت جنوبی رودخانه منتقل شد. همه بچه‌ها خسته و تشنه بودند. ناگهان شیخ وارد مدرسه می‌شد او توانسته بود از عراقی‌ها یک نوشابه و یک هنداونه بزرگ و چند آرپی‌جی به غنیمت بگیرد. هر چه به تک تک بچه‌ها تعارف کرد که نوشابه را بخورند گفتند شما تشنه‌تر هستید خودتان بخورید آخر سر هم خودش نوشابه را خورد و هنداونه را داد به بچه‌ها.

* رضا داشت رانندگی می‌کرد. شیخ هم بغل دستش نشسته بود سر خیابان چهل متری که رسیدند ناگهان دیدند عراقی‌ها جلویشان را سد کردند.رضا گفت: “آقا، اینها عراقی‌اند!”شیخ گفت: “سریع برگرد به سمت مسجد جامع.”موقع برگشتن ناگهان عراقی‌ها ماشین را به رگبار بستند. زانوی رضا گلوله خورد. گردن، دست، پا و ران شیخ هم مورد اصابت هفت هشت گلوله قرار گرفت. کمی که جلوتر رفتند، عراقی‌ها آرپی‌جی می‌زدند، خودرو واژگون شد و به جدول‌های کنار میدان خورد و ایستاد. رضا و شیخ تا به خود بیایند و دست به اسلحه ببرند، عراقی‌ها آنها را محاصره کردند. یک عده رضا را گرفتند و کتفش را شکستند. یک عده هم دور شیخ حلقه زدند و شروع کردند به پایکوبی و خواندن: “أسرنا الخمینی، أسرنا الخمینی.” یعنی: خمینی را اسیر کردیم. عمامه را از سرش برداشتند. همین طور داشت از بدنش خون می‌رفت در همین حال شروع کرد به نصیحت عراقی‌ ها : “امروز حسین زمان خمینی است و یزید زمان صدام است؛ از زیر عَلَم یزید بیرون بیایید و بروید تحت بیرق حسین.”سرباز عراقی عصبانی شد. سرنیزه کلاشینکف را برداشت و به شقیقه‌ او کوبید. سر پا نگهش داشته بودند و جمجمه‌اش را می‌بریدند به بی‌رحمانه‌ترین شکل... او هم فقط می‌گفت: “الله اکبر”.

دور جنازه مطهرش جمع شده بودند و پایکوبی می‌کردند این بار می‌خواندند: “قَتَلنا الخمینی، قتلنا الخمینی” اما باز دست بردار نبودند، بعد از جسارت‌های زیاد به جسد شیخ و لگد زدن به آن، عمامه‌اش را به گردنش بستند و در خیابان کشیدند و آن را از بالای یک ساختنان دو طبقه آویزان کردند، بعد آن را به پایین پرتاب کردند! ...
رهبر انقلاب درباره این شهید مظلوم فرمود: “اگر شیخ شریف شهید نمی‌شد، خرمشهر از دست نمی‌رفت، چون او خیلی شجاع و انقلابی بود





      

ریزه بود و استخوانی، اما فرز، چابک، بازی‌گوش و سروزبان دار. ده ساله بود، کشتی می‌گرفت. به بزرگ‌تر از خودش هم گیر می‌داد. شرّ راه می‌انداخت و هوارکشان می‌گریخت و سالن کشتی را به هم می‌ریخت. اسمش بهنام بود بهنام محمدی‌راد، بچه خرمشهر متولد 1345.اولین شعاری که یادش می‌آمد با اسپری روی دیوار بنویسد همین بود: “یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم” شاهش را هم همیشه برعکس می‌نوشت.اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که می‌شد بهنام سیزده ساله بود که می‌دوید به مجروحین می‌رسید. از دست بنی‌صدر آه می‌کشید که چرا وعده سر خرمن می‌دهد. بچه‌های خرمشهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه “کلاش” و “ژ3” مقابل عراقی‌ها ایستاده بودند، بعد بنی‌صدر گفته بود که سلاح و مهمات به خرمشهر ندهید. بهنام عصبانی بود مردم در شلیک گلوله هم باید قناعت می‌کردند.شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت می‌کردند خودش را خاکی می‌کرد. موهایش را آشفته می‌کرد و گریه کنان می‌گشت خانه‌هایی را که پر از عراقی بود، به خاطر می‌سپرد عراقی‌ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند گاهی می‌رفت داخل خانه پیش عراقی‌ها می‌نشست مثل کر و لال‌ها، و از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمی‌داشت و برمی‌گشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می‌کرد پیش فرمانده که می‌رسید، اول یک نارنجک سهم خودش را از غنایم برمی‌داشت، بعد بقیه را به فرمانده می‌داد.
زیر رگبار گلوله، بهنام سر می‌رسید همه عصبانی می‌شدند که آخر تو اینجا چه کار می‌کنی. بدو توی سنگر... بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می‌آورد تا بچه‌ها گلویی تازه کنند.
هجده آبان 59 بود، شش روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه چهارده ساله بدنش پر از ترکش شده بود. دکترها هم نتوانستند مانع از پریدنش شوند. بهنام در خرمشهر ماند و به آرزویش رسید.





      

 

شهری که در آن هر زائر حداقل دو میزبان مهربان دارد، مسجد جامع و موزة دفاع مقدس، میزبانانی که ناگفتنیهای بسیار برای مهمانان خویش دارند، مسجد جامع نقطة اصلی مقاومت سی و پنج روزه رزمندگان اسلام، مرکز فرماندهی و ستاد نیروهای مردمی بود، هماهنگی در آنجا صورت می‌گرفت: تبادل اخبار، تجهیز، تسلیح و آموزش رزمندگان، مداوای اورژانسی مجروحین و از همه زیباتر پذیرای پیکر پاک شهدا بود.     موزه دفاع مقدس هم در خیابان ساحلی کارون توسط بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس احداث شده است و گویای بسیاری از وقایع مقاومت، اشغال، آزاد سازی و بازسازی خرمشهر می‌باشد.      خرمشهر شاید بزرگترین افتخارش این باشد که 35 روز با تکیه بر شانه‌های استوار زنان، نوجوانان و مردان برومندی که آنان را در دامن خویش پرورش داده بود مقاوم و استوار در برابر خیل تهاجمات ایستادگی کرد و البته در رأس افتخاراتش، عملیات بیت المقدس قرار دارد که منجر به آزادی خرمشهر شد و ما به توضیح مختصری در مورد آن می پردازیم





      

با یک موتور گازی آمد جلوی در مسجد، وقتی سلام کرد،پاسخش را با بی اعتنایی دادم.خواست موتورش را همان جا بگذارد،به او گفتم: عمو جان ، اینجا نمی شود و او موتور را چند قدم آنطرف تر گذاشت و بعد به من گفت: اخوی، کجا می توانم دستهایم را بشویم؟ با دست روی شانه اش زدم و وضوخانه را نشان دادم و گفتم: زود دستهایت را بشو و در مسجد بنشین که الآن یکی از فرماندهان جنگ، می خواهد سخنرانی کند.
با نگرانی ساعتم را نگاه کردم و دوباره به سر کوچه خیره شدم . بعد از چند دقیقه با خود گفتم: مردم را بیش از این نمی شود معطل کرد و باید به مسئول پایگاه بگویم که فکر دیگری بکند.
ناگهان متوجه شدم بلندگوی مسجد روشن شد و جمعیت صلوات فرستادند. صاحب موتور گازی، کسی جز همان فرمانده ی حماسه ساز جنگ، یعنی سردار (شهید) عبدالحسین برونسی نبود که در بین راه، موتورش خراب شده بود و نتوانسته بود به موقع برای سخنرانی حاضر شود.

 

شهید عبدالحسین برونسی





      

پس از سخنرانی مهیّج و عارفانه حاج حسین، دلاوران غواص در کنار اروند به صف پشت سر هم می‌ایستند. فرمانده، طناب بلندی را می‌آورد و برای اینکه از هم جدا نشوند، هر کدام به فاصله تقریباً یک متر طناب را محکم به کمر خود می‌بندند. طبق مقررات باید اولین نفری که در سر صف قرار دارد سر طناب را به خود ببندد و به همین ترتیب نفرات بعدی، اما این شهید بزگوار «تازیکه» است که حدود چهار پنج متر از طناب را رها کرده و بعد آن را به خود می‌بندد. فرمانده پس از اینکه قضیّه را متوجه می‌شود با حالت تندی او را مورد مؤاخذه قرار داده و می‌گوید:این چه کاری است؟ چرا مقداری از طناب رهاست؟اما شهید «تازیکه» چیزی نمی گوید. برای بار دوم فرمانده سؤال خود را تکرار می‌کند و این بار هم شهید «تازیکه» است که با چشمانی اشک‌بار و یک دنیا اطمینان لب به سخن می‌گشاید:
«
آخر جناب فرمانده! مگر ما بی‌صاحب هستیم؟ من سر این طناب را به دست صاحبمان «حجة بن الحسن(عجسپرده‌ام تا او خودش ما را هدایت کند و اتفاقاً بعد از این توکل و اعتماد به آقا امام زمان(عج) تمامی غواص‌ها بدون تلفات از آب خروشان اروند گذشته و سالم به آن طرف می‌رسند، اما شهید «تازیکه» در مراحل بعدی عملیات به دیدار محبوب می‌شتابد.   





      

برادر سعید قاسمی از نحوه شهادت سیدمرتضی آوینی در فکّه نقل می‌کند:پس از اینکه تصاویری از تفحص شهدا را به آقا سیدمرتضی نشان دادند، او چیزهایی را دید که شاید ما نمی‌دیدیم. او گفت: «شما رفتید یک کارهایی کردید، ولی کار را در والفجر مقدماتی و والفجر یک، تمام نکردید. در این مناطق مظلومیت بچه‌ها بیش از این حرف‌هاست و خیلی حرف برای گفتن داردگفت: من را به آنجا ببرید، دوربین را به آنجا ببریم، زمین عملیات را نشان بدهیم، بعد از آن، وضعیتی را که بچه‌ها با آن درگیر شدند، نشان بدهیم، بتوانیم به تصویر بکشیم، مردم خودشان قضاوت می‌کنند که بچه‌ها در آن عملیات از خودشان کم گذاشتند یا نه؟»خیلی عجیب بود. بچه‌ها در عرض یک شب 14 کیلومتر را در منطقه رملی که پا در آن فرو می‌رود و یک کیلومتر پیاده روی در منطقه رملی مثل سه کیلومتر پیاده‌روی در جاده معمولی است، طی کرده اند و هر کدام باری حدود 12 کیلو از جمله سلاح و تجهیزات داشته‌اند، پل‌های 40 کیلویی را هم بر دوش گرفته‌اند تا از کانال عبور کنند. بعد از 14 کیلومتر رمل، تازه می رسیدیم به 4 کیلومتر موانع؛ سیم‌های خاردار حلقوی، عنکبوتی، خیمه‌ای، میدان مین، بشکه‌های «فوگاز» و... نیروها از آن عبور کرده‌اند و به کانال گردان کمیل رسیده‌اند و شهدا بین پاسگاه «رشیدیه» مانده اند. چیزی که عقل باور نمی کند که نیروها از این همه موانع بگذرند.
ما کسی را نداشتیم که ابهت زمین فکّه را نشان بدهد، آقا سید گفت:ـ چرا شما از کنار این چیزها می‌گذرید؟ پس از 10 سال، چند تکه استخوان را برمی‌دارید، می‌آورید برای خانواده‌شان؟! مگر پیراهن سوراخ سوراخ شده شهید از «اشرفی» دوره ساسانی کمتر است که آنها را پیدا می کنید، می آورید در رادیو و تلویزیون در بوق و کرنا می کنید که این قدمتش به سال فلان قدر است، ولی پیراهن سوراخ سوراخ شد? «مجید زادبود» روی قله 1904 کانی‌ مانگا، ارزشش کمتر از آن است؟!...از همان بدو ورود به منطقه، شهید آوینی اصرار داشت که به قتلگاه برویم.سیدمرتضی سه دقیقه قبل از شهادت به فیلم‌بردار گفت: رد پای کسانی را که جلویش حرکت می‌کنند، بگیرد. خیلی برای من عجیب بود که چرا رد پای ما را می‌گیرد. بچه‌ها در تفحص شهدا چندین بار روی مین رفته‌اند. در طی راه رسیدیم به یک مین والیمری. به فیلمبردار گفت: این را بگیر. جلوتر یک پیراهن سوراخ سوراخ شده بود، گفت: این را بگیر. بعد آن انفجار اتفاق افتاد و آقا مرتضی که نفر ششم بود پایش رفت روی مین.در طول بیست الی سی دقیقه‌ای که او صحبت می‌کرد، خیلی عجیب بود برای همه. پایش قطع شده بود. با هزار مصیبت، با میله‌های نبشی که در وسط میدان مین بود بچه‌ها برانکارد درست کردند تا او را به عقب منتقل کنند.می‌گفت: منو کجا می‌برین؟ من اومدن اینجا بغل همین قتلگاه، بغل همین‌ها شهید بشم. بذارید منو زمین.یکدفعه آقا سیدمرتضی بلند شد بر روی برانکارد و گفت
:
ـ اللهم اجعل مماتی شهادة فی سبیلک ...سه مرتبه این دعا را گفت فقط، آخر سر برگشت و گفت:‌ـ خدایا گناهان منو ببخش و منو شهید کن





      

برادری از گروه تفحص نقل می‌کند:مدتی پیش وقتی با برادران یگان تفحص لشکر27 در محور فکّه مشغول تجسس پیکرهای مطهر شهدا بودیم در حد فاصل یک کانال، پیکر شهیدی را کشف کردیم که معلوم بود از رزمندگان عزیز گردان حنظله بوده است... در لابلای لباس‌های شهید به دفترچه یادداشتی برخوردیم که نوشته‌های آن مربوط به 11 سال پیش بود. در آخرین برگ آن دفترچه نوشته شده بودامروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب را جیره‌بندی کرده‌ایم؛ نان را جیره‌بندی کرده‌ایم... عطش همه را هلاک کرده؛ همه را جز شهدا را که حالا کنار هم در انتهاب کانال خوابیده‌اند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه‌ات ای پسر فاطمه

منبع: کتاب سرزمین مقدس، موسسه روایت سیره شهداء، ص 152 





      

فرمانده لشکر25 کربلا از ایام آماده سازی عملیات والفجر8 می‌گویدیک روز که می‌خواستم عازم آبادان بشوم، باز هم خانمم پرسید کجا؟ گفتم غرب کشور [برای مخفی ماندن مکان عملیات] گفت: من دیشب یک خواب دیدم شما در منطقه‌ای حمله کرده‌اید که از آن رودخانه عظیمی می‌گذشت. بعد رسیدید به نخلستان، آن قدر آنجا جنگیدید و شهید دادید که در محاصره صد در صد قرار گرفتند. در آن شرایط دیدم حضرت زهرا(س) شروع به دادن آب به رزمندگان حاضر در صحنه عملیات کردند. بر اساس همین خواب، رمز عملیات والفجر 8 «یا فاطمه الزهراء(س) نامگذاری شد.        

راوی:  

منبع: کتاب سرزمین مقدس، موسسه روایت سیره شهداء، ص 234 سفر عشق، ص





      

سلام علیکم و رحمه اله و برکاته

اگر از احوالات اینجانب و همراهان خواسته باشید ملالی نیست جز بی‌حضوری شما. اینجا هوا معتدل است. نه شب داریم نه سرما و نه گرما. قرآن می خوانیم و بالا می‌رویم. باغها پرمیوه است و پرندگان می خوانند.

رودها جاری است و گل و سبزه و ریحان دشت‌ها را تصرف کرده‌اند. ابراهیم همت در سربلندی کامل به سر می‌برد و همسایه‌ی اهل بیت است. عباس کریمی، جهان آرا، دستواره، کلاهدوز و سایرین سلام می‌رسانند. شبهای جمعه به زیارت امام حسین علیه‌السلام می‌رویم و آقا با ما مهربانی می‌کند. مصطفی هم حالش خوب است. چمران را می‌گویم. حمید و مهدی باکری هم خوبند. هر کس در دنیا هر جوری شهید شد این طرف جلوه‌ای دیگر دارد.

ابراهیم با امام حسین علیه‌السلام برو بیایی دارد. بنده هم غلام حضرت عباس هستم. حمید باکری با حضرت زهرا سر و سری دارد. علم الهدی که از قرآن توی جیبش شناختند‌ش با امام حسین ردیف است. ما از احمد متوسلیان باخبریم. اما قرار نیست در نامه چیزی بنویسیم. خلاصه همه خوب هستیم. اگر اسم کسی از قلم افتاد مرا عفو کنید. داریم تدارک پذیرایی از شما را می‌بینیم. برای اینکه دست ما بازتر باشد بی‌وضو وارد جبهه نشوید. عاشورا زیاد بخوانید و شأن سفر به عتبات ما را حفظ کنید. من از طرف خدا و معصومین علیهم‌السلام به همه‌ی شما سلام می‌رسانم. به امید دیدار بر دروازه‌ی بهشت.

 

                     والسلام علی عبادالله الصالحین

                           حاج حسین خرازی





      

از موج پرچین جبهه در خدمت شما هستیم، شاعری می‌گفت: «سجده را بجویید، حتی اگر در چین باشد» پیشانی را از آن جهت جبهه می‌گویند که مقدم‌ترین جای سراست و محل جنگیدن با شیطان، وقتی که سر به خاک می‌گذارند. عارفان جبهه را مبارک دانسته‌اند به جهت خشوعی که در برابر حق – سبحانه – می‌کند.

آری جبهه آنجاست که سر به خاک نیاز در برابر محبوب بگذارند؛ از همه چیز رهیده و از زن و فرزند رمیده.

پیربسطام فرموده: «به صحرا شدم. عشق باریده بود و زمین‌تر شده. چنان که پای به برف فروشود، به عشق فرو می‌شد ».

از این که این کانال را به هر موقعیّت دیگر ترجیح داده اید و پای برنامه نشسته اید از شما سپاسگزاریم.

در جای جای جنوب ردّپای خداوند دیده می شود. این سرزمین سرخ اصلاً طوسی است، چرا که امام رضا علیه السلام نیز از شلمچه گذشته است و بر پاره بدنهای چند قرن بعد گریسته است.

در جبهه باغها موج می‌زنند و جزیره‌ی مینو بهشتی است که در این میان خودنمایی می‌کند. تا چشم کار می‌کند لیلی ریخته و جزیره‌ای در جایی غریب همچون دل مجنون که در خون شناور باشد از آب سر در آورده و بدین سو نگاه می‌کند. اروند جلالت نیل را در خود بلعیده و مجال نفس کشیدن به جیحون را نمی‌دهد.

اینجا جنوب است، با اماکن متبرکه اش که هر یک بقعه‌ای است از بقاع بهشت. سلام فرشتگان بر این سرزمین باد. اینجا بهار که بیاید از نخل‌های سوخته گل شقایق می‌روید و بادها همه ساز موافق می‌زنند... به بوی باد موافق سفینه ها رفتند.

هوا قصد آزار کسی را ندارد. این جا هوی جایی برای ماندن ندارد. آب و هوای شلمچه به شمال پهلو می‌زند. آبادان مثل همیشه آباد است. قناری‌ها می‌خوانند. خاکها شوق کود شیمیایی ندارند. باروری زمین به اندازه‌ی کافی و مناسب است. از مناره‌ها شهید می‌روید و از ایوان خانه‌ها شمعدانی‌ها قد می‌کشند. بهمن شیر که چند سال پیش از جنگ برگشت شیر برگشت و سوسنگرد هنوز بدون هیچ ضلع و زاویه‌ای تمام جنوب به شمار می آید. اهواز معتدل است و سربندها در باد می‌رقصند. دشت عباس نیز پر از علم و تکیه است. 

اشکال از فرستنده نیست. اگر صدای ما برای شما وضوح ندارد اشکال از گیرنده‌ی شماست.

لطفا موج دلهای خود را صاف کنید.

اینجا جبهه است.





      
<      1   2   3      >