نزدیکیهای بهمن سال 64 ، رزمندگان در تکاپوی یک عملیات بزرگ بودند. خیلی هاشون پیش من آمدند تا براشون وصیت نامه بنویسم. چیزایی را می گفتند که دل آدم می لرزید: (قدم به مسیری می نهم که پل های آن را اجساد برادرانم ساخته اند. می روم تا قطعه ای از یکی از این پل ها شوم) و یا: ( با کاروانی همسفری را آغاز کردم که فریاد، صفت حیاتی آنان است و نیستند اگر آسودگی اختیار کنند. توصیه ای ندارم جز از دست ندادن این صفت حیاتی) و....
ولی جالب بود ،یکی از رزمندگان، تمایلی به وصیت نامه نوشتن نداشت. بعدها در یادداشت هایش خواندم : من وصیت نامه نخواهم نوشت، می ترسم در آن، حرفهایی بزنم که باعث شود در جامعه مرا قهرمان به حساب آورند و من ، اجر از کسی جز خدا نمی خواهم.