نام: علی اکبر
نام خانوادگی:جبله
نام پدر:غلامعلی
تاریخ تولد:1345
تاریخ شهادت:29/6/1365
محل شهادت:پیرانشهر
نماز مغرب و عشاءرا خواندیم قرار شد به خانه ی شهید علی اکبر جبله برویم بعد از دق الباب پیرزنی در آستانه در ما را دعوت به خانه کرد یا ا... گویان وارد خانه شدیم پسرانش داماد شده بودند و تنها با دخترش زندگی می کرد.
از پدر شهید جویا شدیم که فهمیدیم 7 سال پیش در جوار رحمت خداوند آرام گرفته است.بعد از تعارفات و مقدمات از خلق و خوی شهید پرسیدیم .پیرزن با آه مادرانه چنین گفت:هر که خوب باشد شهید می شود و ادامه داد:تابستان بود و ما در سر حدات ،طبق معلوم هر ساله به سر می بردیم که پسرم به جبهه رفته بود وقتی که از جبهه بر می گشت می گفت مادر خیلی دوست دارم که از لباس های کردستان برایت بیاورم ولی تیر اندازی آنقدر زیاد است که نمی توانم .
سال 65 در عملیاتی از ناحیه سر مجروح شد . هنوز ترکش ها توی سرش بود . هر چه اسرار می کردیم حاضر نمی شد بر گردد . حتی یک بار هم به بیمارستان پیرانشهر رفت ولی زود برگشت نمی خواست بستری شود و یک لحظه هم پستش را رها کند .
ـ از آنجا که مجروح بود گذاشتنش دژبان ، چون نگهبان بود هنگام خطر و بمباران،همیشه دیرتر از همه به پناهگاه می رفت .
ـ همه رفته بودند داخل پناهگاه ، علی اکبر هم حرکت کرد ، ناگهان راکتی به دکل مخابرات نزدیک وی اصابت کرد، شدت انفجار به حدی بود که حتی لباس هایش را کنده بود .
بعد از یک ماه که به آن جا رفتم هنوز تکه های لباس و وسایلش آن جا افتاده بود .
ـ 60 ـ 70 تا گوسفند در سر حدات داشتیم وقتی که به مرخصی آمده بود ما مجبور بودیم چند روز زودتر از رفتن او به سرحدات برویم و نتوانستم تا پایان مرخصی او نزدش بمانم .
پس از پایان مرخصی به جبهه رفته بود و به همسایه ها گفته بود سلام مرا به مادرم برسانید و از او طلب حلالیت کنید . خبررفتنش را که شنیدم زیاد نتوانستم طاقت بیاورم حس عجیبی داشتم وسایلمان را جمع و جور کردیم وبه طرف روستا به راه افتادیم که یکی از اقوام با موتور به سراغ پدر شهید آمد من نفهمیدم که چه خبر شده به خانه که رسیدیم وسایلمان را جابجا نکردیم همان طور توی حیاط ولو بود و من چشم انتظار اکبر بودم . بعدها همسایه ها گفتند که تو آن شب نخوابیدی و مدام با خودت حرف می زدی انگار که با کسی یا آشنایی درد دل می کردی . روز بعد جمعیت زیادی در روستا جمع شده بودند وقتی که پدرم را در میان آن همه جمعیت دیدم پرسیدم: بابا چی شده؟ پدرم با صورت نیمه گریان گفت:اکبر داماد شده و بعد هم مرا تهدید کرد که اگر به سر و صورت خود بزنی تو را آق می کنم .