اینها برشی از یک زندگی است. زندگی یک مرد که تا به آخر سرشاراز حیات بود و هنوز هم هست. کافی است یادت بیاید که بروجردی تاهمین نزدیکی، با من و تو حرف میزد. صبورانه میشنید و سبکبارمیگذشت. آیینگی کردن کار سهلی نیست؛ آیینه بودن به قوارهیمردی که سخت زیست و آسان رفت و نرم گذشت. آسانتر از یاد کردنعزیزی، ورق زدن دفتری و خواندن سطری از صفحهای.
اینها صد تکه از آیینهای است که شاید خیلی وقت است یادمان رفتهباشد چشم در چشمش بدوزیم و سراغی از خویشتن بگیریم. شاید!
1
پدرش جلوی خان درآمده بود. گفته بود «من زمین به خاننمیفروشم...»
مادرش از درد به خودش میپیچید. پدرش دویده بود پی قابله. قابلهآشپزِ خانهی ارباب هم بود. مباشر ارباب جلویش را گرفته بود. گفتهبود «زنم... داره میمیره از درد!»
گفته بود «به من چه؟»
افتاده بودند به جان هم. قابله هم دویده بود سمت خانه. وقتی محمدبه دنیا آمد، پدرش توی ژاندارمری زندانی بود.
پدرش را حسابی زده بودند. همان شد. وقتی مُرد، جمع کردند آمدندتهران. خیابان مولوی یک خانه اجاره کردند. از این خانههایی بود کهوسط حیاط حوض آب داشت؛ دور تا دورش حجره.
2
هفت ساله بود که رفت کارگاه خیاطی، پیش داداش علی. اوستا بهداداش گفته بود «مواظب باش دست به چرخها نزنه. خرابکاری بکنهمن یقهی تو رو میگیرم.»
دو هفته نشده بود، یک چرخ دیگر گذاشته بود کنار بقیهی چرخها.گفته بود «برای آمیرزاست.»
سه ماه توی خیاطی کار کرد. مزدش شد عین بقیه. مدرسهها که باز شد،رفت شبانه اسم نوشت. روزها کار میکرد، شبها درس میخواند.
3
یکی از کارگرها تصادف کرده بود. پول عمل نداشت. آمد پیش اوستا.گفت «پول!»
گفت «نمیدم.»
رو کرد به کارگرها گفت «کار تعطیل!»
اوستا گفت «میدم. اما قرض.»
بعدِ انقلاب رفت مغازهی اوستا. پول را گذاشت جلویش. گفت «این همطلب شما.»
گریهاش گرفته بود. گفته بود «من دیگه نمیخوامش.»
محمد هم گفته بود «من هم دیگه نمیخوامش.»
4
یک طرف مشحسن آبدارچی ایستاده بود، یک طرف هم اوستا پشتمیز کارش نشسته بود. عبدالله آمده بود تو، چاقو را گذاشته بود زیرگلوی اوستا. گفته بود «پنج هزارتا! میدی یا بکشمت!»
مش حسن دویده بود توی زیرزمین، داد زده بود «عبدالله قصاب.»
همهی بچهها دویده بودند بالا. مست کرده بود. باج میخواست.
ـ آخه از کجا بیارم اول صبحی؟
ـ از کجا بیاری؟ از اون تو.
گاو صندوق را نشان داده بود. محمد هم تا این را دیده بود، پریده بودچوبِ پنبهزنی را برداشته بود، افتاده بود به جان یارو. بعد کمکم بقیههم ترسشان ریخته بود. طرف را حسابی زده بودند. پاسبان که آمدهبود عبدالله قصاب را ببرد، به محمد گفته بود «خودت را خانهخرابکردی، جوجه!»
او هم گفته بود «کاریت نباشه، بذار من خونهخراب بشم.»
اوستاش گفته بود «بهتره چند روزی آفتابی نشی. مزدت سر جاشه.برو.»
گفته بود «از فردا میآم. زودتر هم میآم.»
5
برادرش دو سال بود نامزد کرده بود. پدرزنش گفته بود «ما توی فامیلآبرو داریم. تا یه ماه دیگه اگر عقد کردی که کردی، اگر نه دیگه اینطرفها پیدات نشه.»
خرج خانه با علی بود. پول عقد و عروسی را نداشت. محمد رفت باپدرزن علی حرف زد. قرار عروسی را هم گذاشت. تا شب عروسی، خودعلی نمیدانست. با مادر و خواهرش همآهنگ کرده بود.
گفته بود «داداش بویی نبره.»
با پول پسانداز خودش کار را راه انداخته بود.
محمد یکی از کارگرها را فرستاده بود بالای چهارپایه بگوید «کارتعطیله! کی میآد بریم عروسی؟»
بچهها پرسیده بودند «عروسی کی؟»
گفته بود «راه بیفتین! سر سفرهی عقد میبینینش.»
علی گفته بود «من نمیآم. لباس ندارم.»
محمد هم پریده بود یک دست کت و شلوار سرمهای نو گرفته بود،گذاشته بود روی میز کارش. گفته بود «تو نباشی حال نمیده. این هملباس.»
6
هفده سالش که شد ازدواج کرد؛ با دخترخالهاش.
عروسیش خانهی پدرزنش بود؛ توی برّ بیابان. همه را که دعوت کردهبودند، شده بودند پنج شش نفر. خودش گفته بود «به کسی نگیمسنگینتره!»
همسایهها بو برده بودند محمد از رژیم خوشش نمیآید. میگفتند«پسر فلانی خرابکاره.»
عروسیش را دیده بودند. گفته بودند «ازدواجش هم مثل مسلمونهانیست.»
7
پسر همسایه کار چاپخانه را ول کرده بود، آمده بود بیرون. محمد ازشپرسیده بود «کار چاپخونه کار بدی نبود. چرا ولش کردی؟»
گفته بود «عکسهای ناجور چاپ میکردند!»
ـ تو چه کار به عکسهاش داشتی؟ کارت رو میکردی!
ـ آخه آدم یواش یواش خراب میشه. الا´ن خیلی از کارگرهای اونجاافتادهند به عرقخوری.
کلی از وضع آشفتهی دنیا برایش گفته بود؛ از فساد حکومت و این جورچیزها. محمد گفته بود «اینها را از کجا یاد گرفتی؟»
او هم چندتا کتاب آورده بود داده بود دستش. گفته بود «از اینجا.»
8
قهوهچی محل آمده بود داخل مغازه. بهش گفته بود «تو از کی تقلیدمیکنی؟»
گفته بود «چه کار به کار منِ پیرمرد داری؟ فرض کن از فلانی.»
گفته بود «نع! باید از آقای خمینی تقلید کنی!»
اوستا رسیده بود گفته بود «کی؟»
پیرمرد هم گفته بود «آقا! آقای خمینی.»
اوستا عصبانی شده بود، هزارتا فحش بار محمد کرده بود. گفته بود«دیگه نمیخواد اینجا کار کنی. بلند شو هر کجا میخوای برو. هرّی.»
سندها و سفتههایش را داده بود دستش، از مغازه انداخته بودش بیرون.کرکره را هم پشت سرش کشیده بود پایین. گفته بود «الا´نه که ساواکبیاد درِ اینجا رو ببنده.»
9
رفته بود پیش یک گروه چپی گفته بود «ما همه داریم یه کارهاییمیکنیم. بیایید یکی بشیم.»
گفته بودند «تصمیم با بالادستیهاست. باید با اونا صحبت کنی.»
ـ شرط همکاری اینه که ایدئولوژی ما رو قبول کنین!
ـ چی چی؟
گفته بودند «سازمان ایدئولوژی خودش را دارد. هر چه رهبری سازمانبگوید همان است.»
پرسیده بود «یعنی شما نظر مراجع و مجتهدین رو قبول ندارین؟»
گفته بودند «فقط ایدئولوژی سازمان.»
پرسیده بود «نظرتون در مورد رهبری آقای خمینی چیه؟»
طرف هم گفته بود «ما خودمون توی متن انقلابیم. آقای خمینی دیگهکیه؟»
گفته بود «ما نیستیم.»
10
با جعبهی شیرینی آمده بود کارگاه. دورش زرورق پیچیده بود. گفتم«مبارکه!»
گفت «حالا دیگه...»
رفتم شیرینی بردارم، دیدم پُرِ نارنجک است.
11
یک وانت سهچرخ خریده بود، چهار هزار تومان. صاحب ماشین رویشنوشته بود «پروانهی عشق، دنیای آرزو.» عقبش هم نوشته بود«شصتتا، خانه؛ هشتادتا، بهشت زهرا.»
پاکش نکرد. میگفت «اینجوری کسی شک نمیکنه.»
باهاش همه کار میکرد. اعلامیهها را میکرد لای ابرهای توی پشتی.پشتیها را هم با همان پروانهی عشق میفرستاد این طرف آن طرف.سوار شدنش دردسر بود، داخلش همه چیز پیدا میشد؛ تفنگ،نارنجک، فشنگ.
12
با داداشم با هم بودیم. با وانت بروجردی زدیم به یک بنده خدایی؛ از آنلاتهای خوشقواره. کت و شلوار مشکی و بلوز سفید و کفش نوک تیز.از روی زمین بلند شد، شروع کرد فحش دادن. داداشم آمد پایین. گفت«آقا خیلی ببخشین.»
دیدم طرف ولکن نیست. آمدم پایین دعوا. داداشم گفت «بشین تویماشین حرف نزن.»
طرف را با هزار تا سلام، صلوات راه انداخت رفت. آمد گفت «بابا! اینماشینِ بروجردیه. تو به این ماشین اطمینان داری دعوا میکنی؟ اگرپلیس بیاد یه دور ماشینو بگرده چه غلطی میخوای بکنی؟»
بعد هم دست کرد پشت صندلی، یک اعلامیه در آورد. گفت «بفرما.»
13
آخر آموزش بهش یک روز مرخصی دادند. فرار کرد. شنیده بود ازآبهای جنوب میشود رفت آن طرف آب.
به برادرش گفت «میخوام برم نجف، پیش آقا.»
به مادرش گفت «از سربازی فرار کردهم.»
آدرس داییش را گرفت، رفت اهواز. بهش گفته بود «کار و کاسبی خوبنیست. میخوام برم جنس بیارم.»
داییش گفته بود «الا´ن توی مرز درگیریه! عراقیها هزار تا مثل تو رو بهجرم جاسوسی گرفتهند. ایرانیها هم اگه بگیرندت همینه. توی این هیرو ویر میخوای چی کار کنی؟»
گفته بود «میرم!»
یکی را پیدا کرده بود، با قایقش زده بودند به آب. گشتیهای عراقی راکه دیده بودند، برگشته بودند طرف خرمشهر. گشتیهای ایرانی گرفتهبودندشان.
14
فرستاده بودند درِ خانه. به مادرش گفته بودند «پسرت خیاط بوده؟سربازی رفته؟ فرار کرده؟»
گفته بود «آره.»
گفته بودند «گرفتهندش.»
چیز دیگری نگفته بودند.
رفته بود اهواز؛ دادسرا، آگاهی، نظام وظیفه، زندان. همه جا را از زیر پادر کرده بود. گفته بودند «برو ساواک.»
کلی پیاده رفته بود. عکس محمد را نشان داده بود. گریه کرده بود، گفتهبود «پسر من اینجاست؟ از سربازی فرار کرده.»
گفته بودند «نه.»
گفته بود «پس کی فرستاد خانه. گفت پسرت خیاط بوده، سرباز بوده.فرار کرده؟»
گفته بودند «تو برو، پسرت رو سه روز دیگه تحویلت میدیم؛ تهران!»
بیست و پنج روز بعد که آمد گفت «دیدی مادر؟ قسمت نشد برم نجف.»
رفته بود نظام وظیفه. بهش گفته بودند «چرا از سربازی فرار کردی؟»
گفته بود «بازم میکنم.»
گفته بودند «یعنی چی؟»
گفته بود «من زن و بچه دارم، خرج دارن، هیچ کس رو هم غیر از منندارن. اگه سربازیم رو تهرون نندازین بازم فرار میکنم.»
پای برگهی سربازیش نوشته بودند «ادامهی خدمت در قرارگاهفرودگاه.»
شده بود سرباز فرودگاه مهرآباد.
15
گفته بودند «کاخ جوانانِ شوش جوونها رو پاک عوض کرده، باید یهکاریش کرد.»
رفته بود از نزدیک آنجا را دید زده بود. موتورخانهاش را دیده بود. گفتهبود «خودشه!»
بعد از انفجار، برق منطقه دو روز قطع بود. برق کاخ جوانان بیشتر.
چند هفته روی شیشهی در ورودی زده بودند «تا اطلاع ثانوی تعطیلاست.»
16
رفته بود اصفهان پی ریختهگر. گفته بود «برای ارتش نارنجک میزنی،برای ما هم بزن.»
طرف اول راه نمیداده. اسم امام را که برده بود، گفته بود «اینجامأمورهای ارتش آمد و رفت دارن. اصلاً نمیشه اینجا کاری کرد. یکنفر رو بفرست یادش بدم. برید، برای خودتون نارنجک بزنین.»
برگشته بود تهران، یکی از کارگرهای خیاطی را فرستاده بود اصفهان.گفته بود «باید یادش بگیری. زود!»
از آن طرف رفته بود توی یک باغ، نزدیک ورامین، کارگاه درست کردهبود. تراشکار و متخصص مواد منفجرهاش را هم پیدا کرده بود.
ـ چه خوشدسته!
ـ مهم اینه که منفجر بشه.
ضامنش را کشیده بود و پرت کرده بود توی بیابان. رو کرده بود بهبچهها، گفته بود «دست مریزاد!»
17
شنیده بود یک مستشار آمریکایی چند هفته میآید تهران. فهمیده بودماشین طرف را هیچجا بازرسی نمیکنند.
یک کلید یدک درست کرده بودند. با دو نفر دیگر رفته بودند سر وقتاسلحهخانه. ماشین را برداشته بودند و از جلوی نگهبانی رد شدهبودند؛ با چند تا مسلسل و یک جعبه پُرِ فشنگ.
18
رفته بود فلسطین دوره ببیند. نمانده بود. گفته بود «اونجوری که فکرمیکردم نبود. کلی مسلمان و مارکسیست قاطی هم شدهند نمیدونندچه کار میخواهند بکنند.»
برگشتنی توی صف بازرسی فرودگاه، نگهبان بهش گفته بود «هِلّومستر! بفرمایید بروید، پلیز!»
فکر کرده بود محمد خارجی است. او هم گفته بود «خیلی ممنون!دست شما درد نکنه.»
طرف جا خورده بود. چند تا فحش داده بود، گفته بود «برو وایسا آخرصف!»
19
یکی میخواست بیاید تهران. نمیدانم وزیر دفاع امریکا بود یانمایندهی سازمان ملل؟ خبر آوردند که شاه گفته «هیچ اتفاقی نبایدبیفته.»
همین حرف برای محمد کافی بود. گفت «باید بیفته.»
رفیقی داشت توی اصفهان. اسمش سلمان بود. توی این جور کارها باهمدیگر بودند. خودش هم که تهران بود. درست همان وقتی که قرار بودهیچ اتفاقی نیفتد، یک هلیکوپتر توی اصفهان افتاد پایین، دو تااتوبوس سفارت امریکا توی تهران رفت رو هوا.
20
کابارهی خانسالار مخصوص آمریکاییها بود. رفته بود همه جایش رادید زده بود. بعد که آمده بود بیرون، گفته بود «وآاای. چه خبره!»
مصطفی و عباسعلی را فرستاد آنجا. گفت «آنقدر بروید و بیایید کهبشناسندتون.»
شده بودند دوتا آمریکایی خوشگل؛ یک شبه. بیست شب رفته بودند.پانزده شب دست خالی. شبهای آخر با کیف.
بمب نود ثانیهای منفجر میشد. عباسعلی زودتر رفته بود بیرون.مصطفی هم ضامنش را کشیده بود و راه افتاده بود سمت در. شده بودشصت ثانیه، دیده بود عباسعلی دارد برمیگرد. یکی بهش گفته بود«کیفتان را جا گذاشتهین. برین برش دارین.»
رفته بود نشسته بود پشت میز. همانجا مانده بود. دیگر برنگشته بودبیرون.
برگشته بود سر قرار. بروجردی گفته بود «عباسعلی کو؟»
زده بود زیر گریه.
گفته بود «کاش من هم نمیآمدم بیرون.»
21
بیست و یک بهمن پنجاه و هفت با رادیوش بیسیم کلانتریها رامیگرفت.
میگفت «برید فلانجا، زور آخرشونه.»
امام که آمد، عبا پوشید، عمامه گذاشت. اسلحهاش را هم گرفت زیر عباو رفت فرودگاه.
22
دکتر بهشتی بهش گفته بود «میخواهیم حفاظت از امام رو بسپریم بهگروه شما. میتونین؟ یک طرحی باید بدین که شورای انقلاب رو راضیکنه.»
شب تا صبح نشست و طرح حفاظت را نوشت. قبول کردند. فرداشروزنامهها نوشتند «چهار هزار جوان مسلح از امام محافظت میکنند.»
23
با موتور گازی میآمد کمیته. سر و کلهاش که پیدا میشد، تیکه بود کهبارش میکردند.
ـ آقا بروجردی، پارکینگ ماشینهای ضدگلوله اونطرفه، برو اونجاپارکش کن.
ـ حیفه این رو سوار میشینها. میدونی یک خط بیفته بهش چیمیشه؟
ـ حاجی بده ببرم روش چادر بکشم آفتاب نخوره، حیفه.
موتور را داده بود دست این آخری. گفته بود «بارک الله، فقط بپاها. ماهمین یه وسیله رو داریم.»
24
گفتم «تو که خونهت تهرانه، پاشو یه سر بزن خونه برگرد.»
گفت «ایشالا فردا.»
فرداش میشد پس فردا. آن قدر نرفت که زن و بچهاش آمدند جلویپادگان. یکی پشت بلندگو داد میزد «برادر بروجردی، ملاقاتی!»
25
توی اوین بهش خبر دادند «مادرت دم در منتظرته.»
تا آمده بود دم در، گفته بود «چند سال آزگاره که خون به جگرماهاکردهای؟ تو زن و بچه نداری؟ خواهر و مادر نداری؟»
گفته بود «من نوکر شماها هستم.»
نگاه کرده بود توی صورت محمد، گفته بود «اون از زندون رفتنت. اون هماز خارج رفتنت. اون از اعلامیهها و تفنگهایی که میآوردی خانه تنمانرا میلرزاندی. این هم از این بعدِ انقلابت که ماه به ماه توی خونهپیدات نمیشه.»
دست مادرش را بوسیده بود. گفته بود «تا حالا کلی خون دل خوردهیم،رسیدهیم اینجا. تازه اول کاره. ول کنیم همه چی از بین بره؟»
26
آمده بود خانه. بچههایش را که بغل کرده بود، غریبی کرده بودند. هنوزچاییش سرد نشده بود که آمده بودند در خانه. گفته بودند «اوین،زندانیها شورش کردهن.»
گفته بود «به ما نیومده بمونیم خونه.»
یکی از زندانیها خودش را زده بود به مریضی. حسین رفته بود ببردشبهداری. گروگان گرفته بودندش. چاقو گذاشته بودند زیر گلویش. گفتهبودند «یا آزادمان کنید یا فاتحه!»
محمد گفته بود «بکشیش هم آزادت نمیکنم. همین جا محاکمهتمیکنم. همین جا هم اعدامت میکنم. حالا ببین!»
با یک نفر دیگر رفته بودند روی پشتبام. پنجره را که برداشته بودند،یکی از زندانیها دیده بود. هنوز سر و صدا نکرده، پریده بودند پایین.محمد کلتش را گذاشته بود روی پیشانی طرف. گفته بود «اگه مردیبِبُر.»
27
رفته بود سپاه. سعی میکرد آنجا را سر و سامان بدهد.
وقتی دیدمش، گفتم «اصلاً معلوم هست کجایی؟»
گفت «ما باید بیشتر از اینها آواره باشیم.»
قبل از این که امام بیاید، گفته بود «فکر میکنین اگه امام بیاد، کارتمومه؟ نهخیر! تازه اول کاره.»
میگفتند «دنبال ریاسته.»
گفت «من دارم میرم کردستان. هرکی میآد، بسمالله.»
28
هرجا که بود، مثل بقیه بود؛ خورد و خوراکش، لباس پوشیدنش،خوابش، کارش، جنگیدنش. اصلاً احساس نمیکردی که او فرماندهاست و تو زیر دستش هستی. میگفت «من یه خدمتگذار کوچیکم، بینخدمتگذارهای بزرگتر.»
خودش را از همه کمتر میدانست. فیلم درنمیآورد، واقعاً اینجوریبود.
29
درس دانشگاه که نخوانده بود. امام که سخنرانی میکرد، نکتههایش رایادداشت میکرد. اینها میشد استراتژی سپاه کردستان.
30
آمدم پیش بروجردی. گفتم «اومدهم اینجا کار کنم، چه کار کنم؟»
دوست داشتم اسلحه بدهد دستم، بگوید «آنها را میبینی؟ آن رو به رورا؟ بزن.»
گفت «برین قاطی مردم. کمکشون کنین این گروهکها رو بشناسن. اینکردها اسلحه ناموسشونه. برین، نگذارین دیگران از این خصلتشونسوءاستفاده کنن.»
31
میگفت «این کار باید پیش بره، درست. اما کار که تموم بشو نیست.حواستون باشه، خلاف قاعده و قانون و اسلام و مسلمونی کاری نکنین.هدف وسیله رو توجیه نمیکنه.»
32
جنازهی یکی از کوملهها افتاده بود روی جاده. راننده هم ندیده بود،رفته بود روش. وقتی دیده بود، خیلی ناراحت شده بود.
گفته بود «دشمنتون هست که باشه. این که دیگه مرده بود.»
33
داشتیم کارتون نگاه میکردیم. یکهو گفت «بیسیم کو؟ بدینش بهمن!»
جا خوردیم. گفتیم «بیسیم میخوای چه کار؟»
گفت «میخوام یادشون بدم چهکار کنن.»
آدم خوبهای کارتون را میگفت.
34
هر وقت طرح پاکسازی منطقهای رو بهش میدادیم، گوش میکرد.میگفت «بگید ببینم، چند نفر از مردم و عشایر مسلح میشنبجنگن؟» اگر میگفتیم هیچی، میگفت «نمیخواد. اینجا فعلاًپاکسازی لازم نداره.»
میگفت «خود این مردم باید مسلح بشن.»
35
جمعشان کرده بود. اسمشان را گذاشته بود «پیشمرگان کرد مسلمان.»
میگفت «اگه بین خودتون کسی رو که سابقهی خوبی نداره، اهل اذیتو آزار مردمه میشناسین، عذرش رو بخواین. من حاضر نیستم به اسمانقلاب به کسی ستمی بشه.»
وقتی اسلحه داد دستشان، خیلیها مخالفت کردند. میگفتند «کردهاسرِ پاسدارها رو میبُرَن، این به کردها اسلحه میده!»
همین کردها دویست نفر شهید دادند. میگفتند «ما فقط به خاطر اینهکه موندهیم.»
36
رئیس چریکهای فدایی ده سال توی شوروی آموزش دیده بود. وقتیبروجردی آمده بود کردستان، طرف گفته بود «اینا یه مشت بچهان.امکان نداره کاری از پیش ببرن. ما با کلی تشکیلات و تجربه نتونستیم.اینا چی میگن؟»
37
دره را گرفتهاند، دارند میروند پایین. محمد پشت بیسیم داد میزند«جریان چیه؟»
میگویم «گوش به حرف من نمیدن.»
فریاد میزند «اینجا اُحده. نکنین این کار رو.»
فریاد، فریاد، فریاد. میگوید «برای رضای خدا، برای رضای پیغمبر...به خاطر بروجردی.»
بچهها هنوز دارند میآیند پایین. بعد هم بیسیم قطع میشود.
38
گروه گروه نشسته بودند تا بروجردی بیاید. بریده بودند. آمده بود باتکتک اینها حرف میزد. میگفت «گروه گروه بشینین ببینم چیمیگین؟»
کار گروه اول که تمام میشد، میرفت سروقت گروه دوم. دور که کاملشده بود، انگار اصلاً اتفاقی نیفتاده. خنده بود و بگو و بخند.
39
آمد کنار قبضه، گفت «کجا را میزنی؟»
خمپارهچی زیاد دقت نمیکرد. عوضش محمد هر گلوله را که میزد،سرک میکشید، ببیند کجا میخورد. اگر نزدیک روستا میخورد،میگفت «نزن. به مردم زدن فایده نداره. ما نیومدهیم اینجا مردم رابزنیم.»
از آن طرف، آنها مدام میزدند. ترکش خمپاره که بود، باد هم میآمد.بچهها مچاله شده بودند توی خودشان که ترکش نخورند. او انگار نهانگار. بلند میشد، میگفت «کجا خورد؟ نزن... یک کم این طرفتر...آها... حالا شد.»
40
میگفتند «سپاه هر جا بره قتل و غارت راه میندازه.»
زور هم داشتند. حاکم شرع کردستان را تهدید کرده بودند. گفته بودند«اگه برادر فلان وزیر که بازداشته آزاد نشه، دودمانت رو به باد میدیم.»
حکم دادگاه را برگردانده بودند. حاکم شرع هم استعفایش را داده بود،رفته بود. محمد یکی را فرستاده بود پیش امام. گفته بود «میری پیشامام. بدون حاکم شرع اینجا برنمیگردی.»
41
یکی از این دموکراتها را اعدام کرده بودند. خانوادهاش آمده بودند تویسپاه داد و فریاد میکردند. رفته بود گفته بود «چی میگین شما؟»
حرفهایشان را شنیده بود. جوابشان را هم داده بود. آمده بودند بیرون،گفته بودند «با این که دشمن ماست، ولی هر چی فکر میکنیم،نمیتونیم بگیم آدم بدیه. وقتی میآییم پیشش، نمیتوانیم حرفنامربوط بزنیم.»
42
توی جوّ آن روز کردستان خندهرو بودن واقعاً نوبر بود. مسئول باشی وبا آن سر و ریش بور و آشفته هزار تا کار برعهدهات باشد و هزار جایکارت لنگ بزند و هزار جور حرف بهت بگویند و هر روز خبر شهادت یکیاز بچههایت را برایت بیاورند و چند بار در روز بخواهی نفراتت را ازکمین ضدّ انقلاب دربیاوری و نخوابی و نقشه بکشی و سازماندهیبکنی و دست آخر هنوز بخندی، واقعاً که هنر میخواهد. بعضی ازبچهها توی اوقات استراحت، جدول درست میکردند توی یکی از اینجدولها نوشته بود «مردی که همیشه میخندد.» جوابش یازده حرفبود. یکی با مداد توش نوشته بود «محمد بروجردی.»
بقیه هم یاد گرفته بودند؛ از این جدولها درست میکردند. مینوشتند«توپ روحیه، مسیح کردستان، بابای بسیجیها...»
43
گفتم «باید بیایی از نزدیک نشانت بدهم کجاها را گرفتهیم.»
گفت «حرفی نیست.»
توی راه باران میآمد. ماشین گیر کرده بود توی گل. آمد پایین، گفت«امروز اینجاها را گل کردهای، بعد ما رو آوردهای؟!»
برگشتنی یک دسته کبک نشسته بود روی برفهای کنار جاده. داد زدگفت «اَ. ببین چه گنجشکهای بزرگی!»
یکی گفت «اینا گنجشکن؟ کبکن.»
گفت «بَههه! یعنی ما فرق کبک و گنجشک رو نمیدونیم؟»
44
میگوید «به محض این که راه باز شد، خبرم کن.»
میگویم «حاجی، باز شد.»
از جا میپرد. میدود بین بچهها. میگوید «اول آب. یال . سه روزه بچههابیآبن. زود!»
دبهها را میگذارم زمین، استراحت کنم. فکر میکنم «کو تا قله؟!»
از راه میرسد. با دبههای پر آب از کنارمان رد میشود. میگوید «چراوایسادین برّ و بر منو نگاه میکنین؟ قله اونطرفه. اوناها.»
45
سه نفرند. میگویند «پایگاه درمان سقوط کرد. از صد و بیست نفر فقطما توانستیم فرار کنیم.»
میگویند «چهل و پنج نفر شهید، بقیه اسیر...»
صدای بیسیم درمیآید. کوملهها آمدهاند روی خط ما. میگویند«منتظر باشین. بقیه رو هم میگیریم ازتون.»
میگویم «پدرت را درمیآورم. پوست از کلهی همهتون میکنم.»
محمد میگوید «اینجوری حرف نزن. درست نیست.»
میگویم «دریوری میگه. کومله است. نمیشنوی؟»
میگوید «عیب نداره! تو درست صحبت کن.»
46
میگویم «وضع خرابه. همه دارن کشته میشن.»
میگوید «برای چی خرابه؟ الا´ن خودم رو میرسونم.»
چهار پنج نفر بیشتر نیستیم. گریهام میگیرد. فکر میکنم «میخواددلداریم بده!»
داد میزنم «یه کاری بکن!»
میگوید «اومدم.»
نگاه که میکنم، بالای سرم است. صدایش اما از توی بیسیم میآید.
میگوید «بلند شو ادا درنیار. طوریت نشده که!»
گرای دشمن را داد توپخانه. گفت «بزنین.»
از کمین درآوردمان. سوار جیپش شد، رفت.
47
سربازها یک سال توی منطقه مانده بودند. طاقتشان طاق شده بود.قرار گذاشته بودند هر کس بخواهد دوباره با حرف نگهشان دارد، باتخممرغ و سیبزمینی بزنندش.
بسمالله را که گفت، یک عده داد زدند «ما مرد جنگ نیستیم.»
یک نفر هم داد زد «تکبیر...»
هر چه گفت، هو کردند. خسته شد. گفت «آقا، ده دقیقه استراحت.»
بعد از پنج ساعت، گفت «هر که میخواهد برود، برود. هر که هممیماند، بیاید اینجا، پشت سر من.»
هیچ کس باور نمیکرد که یکی بیاید و بگوید «هر که میخواهد برود.»
خیلیها رفتند از کردستان، اما آنهایی که ماندند، دیگر ماندند.
48
بچهها را برای نماز صبح بلند میکرد. میخواند
«ای لالهی خوابیده چو نرگس نگران خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز.»
میگفت «اگه آیهی آخر سوره کهف رو بخونین، هر ساعتی که بخواینبیدار میشین.»
آمد بالای سرم، گفت «مگه آیه رو نخوندی؟»
گفتم «چرا؟»
گفت «پس چرا دیر بلند شدی؟»
درست موقع اذان بود. گفتم «نیت کرده بودم سر اذان بیدار بشم کهشدم.»
خندید. گفت «مرد مؤمن، این رو گفتم برای نماز شب بلند شین.»
گفتم «حاجی ما خوابمون سنگینه. اگر بخواهیم برای نماز شب بلندبشیم، باید کلّ سورهی کهف رو بخونیم، نه آیهی آخرش رو.»
49
دادستان جدید میخواست میخ را محکم بکوبد. بروجردی کار داشتباهاش. پشت در دادستانی معطلش کرده بود.
گفتم «یه روایتی هست میگه اِذَالْتَبَسَتْ عَلَیْکُمُ الْفِتَنُ فَعَلَیْکُمْ بِالْقُرْآنِ.»
گفت «عجب چیز خوبی گفتی. بارک الله!»
قرآن را باز کرد و خواند. من راه رفتم، او خواند. بد و بیراه گفتم، اوخواند. گفتم «بلند شو بریم.»
او خواند. گفتم «سه ساعته فرماندهی عملیات کردستان رو پشت درمعطل کرده.»
گفت «جوش نخور یه روایتی هست...»
شروع کرد همان روایت را برای خودم گفتن. گفت «بشین قرآن بخون.»
گفتم «فکر میکنه کیه؟»
گفت «قرآن بخون.»
عصبانی شده بودم. گفتم «این یارو خیلی عوضیه. باید کتکش زد. بایدیه بلایی سرش آورد.»
گفت «باب جون، بیا بشین، قرآن بخون!»
دوباره دیدمش. گفت «آق جون دستت درد نکنه. هر وقت ناراحت بودم،میرفتم سراغ سیگار. با اون روایت ترکش کردم.»
50
میگوید «برام یه کار میکنی؟»
میگویم «چی کار؟»
میگوید «بیا بشین، ببین درست قرآن میخونم؟ خیلی وقته پیشکسی نخوندهم. بیا.»
51
دو روز بود با ارتشیها بحث میکرد. هیچ جای مناسبی پیدا نشده بود.بچهها هنوز داشتند نقشهها را میگشتند. گفت «نقشهها رو جمعکنین، بخوابین. یه طوری میشه دیگه!»
از خواب که بلند شدم، گفت «میدونی قرهداغ کجاست؟»
گفتم «نه.»
همه را بلند کرد. گفت «بگردید، روی نقشه پیداش کنین.»
توی جلسه با ارتشیها گفته بود «قرهداغ! پایگاه باید اونجا باشد!»
لام تا کام حرفی نزده بودند. فقط گفته بودند «عالیه! قبول.»
گفتم «ناقلا؟ قرهداغ رو از کجا آوردی؟»
گفت «قبل از خواب توسل کردم. گفتم خد جون ما که کاری از دستمونبرنمیآد. خودت یه راهی بذار پیش پامون.»
توی خواب یک نفر بهم گفت «چرا بچهها رو معطل میکنی؟ قرهداغ،پایگاه باید اونجا باشد.»
52
از صبح نیروها را فرستاد بوکان. تا نزدیک غروب کارش همین بود. همهفکر میکردند عملیات طرفهای بوکان است. هوا که تاریک شد، همه رابرگرداند مهاباد. غافلگیرشان کرد.
53
بعد از عملیات، آمده بود توی مسجد، برای نماز مغرب. خسته بود،خوابش برده بود. یکی آمده بود، با پا زده بود به پهلویش. گفته بود«عمو! بلند شو. مسجد که جای خواب نیست. بلند شو.»
بگویی یک اخم کرده بود؛ نکرده بود.
45
با استیشن آمده بود بوکان سرکشی. هنوز نیامده، شهر حالت جنگیگرفته بود. گفت «میخوام شهر رو بگردم.»
نشستم پشت فرمان. گفتم «بیا بریم.»
گفت «الا´ن اینها دارن با خودشون میگن چه لقمهی چرب و نرمی!»
حرفش تمام نشده، ماشین را بستند به رگبار. درگیری از همانجاشروع شد. گفتم «حاجی جون قربون دستت. پاشو از شهر برو بیرون، ماخیالمون راحت بشه.»
55
گفتم «هر روز یک ترور، هر روز یک ترور. این که نشد!»
گفت «دادهم خانه تیمیهاشان را پیدا کنند.»
نتوانسته بودند. خودش بلند شد رفت. یک ماه بست نشست، همه راپیدا کرد. قضیهی ترور توی بانه به کل حل شد.
56
آبشناسان و بروجردی از هلیکوپتر پیاده شدند. فاصلهی بینهلیکوپتر و پایگاه، مینگذاری شده بود. نمیدانستند. تا برسم، ازوسط میدان مین رد شدند، آمدند توی پایگاه. گفتم «اینجا میدان مینبودها!»
گفت «دیر گفتی، اومدیم دیگه.»
موقع رفتن با ماشین رساندمشان جلوی در پایگاه. حواسم به میدانمین نبود. اینها که راه افتادند سمت هلیکوپتر، تازه یادم افتاد. شروعکردم به داد و بیداد. وقتی رد شدند، برایم دست تکان داد. گفت «چیزینشد. برو.»
57
پیغام داده بودند که اگر فلان جا را بگیرید، ما زنهایمان را طلاقمیدهیم.
بیهیچ تلفاتی رفت، گرفت. هیچ کس هم زنش را طلاق نداد.
58
سنندج که آزاد شده بود، رفته بود زندان. وقتی وارد شده بود، رفته بودسر وقت یکی از کوملهها. طرف رنگش پریده بود. فکر کرده بودمیخواهد ببرد، اعدامش کند. رفته بود، زده بود روی شانهاش. گفته بود«بفرمایید بنشینید.»
خودش هم نشسته بود بین زندانیها. داد زده بود «چایی. چاییبیارین.»
59
میگویم «اومدهن مصاحبه. از صدا و سیما.»
اخمهایش میرود تو هم. میگوید «بگو برن با اون بسیجیه که خودشجنگیده، اون فرمانده گروهانه، اون فرمانده تیپه که عمل کرده، با اونهاحرف بزنن.»
میآیم بیرون اتاق. میگویند «چی شد؟»
میگویم «نمیکنه!»
60
گذاشته بودشان روی یالِ بازیدراز. گفته بود «جُم نمیخورید.»
گفته بودند «چشم.»
جیم شده بودند. خودش رفته بود آنجا ایستاده بود. دستش تیر خوردهبود. پانسمانش هم نکرده بود. توی جلسه داشت حرف میزد کهمیدیدی دارد از زخمش خون میآید. میگفتیم «پانسمانش کن خُب.»
میگفت «فعلاً عراق داره میآد جلو. باشه بعد.»
61
گفتند «سپاه هم بیاید وسط، بجنگد.»
گفت «به سپاه اسلحه بدین، جنگیدنش با ما.»
فرستاده بودندش سراغ ارتش. آنها هم صد قبضه ام یک داده بودنددستش. گفته بودند «این هم اسلحه.»
62
دیده بود بروجردی فرمانده منطقه است، آمده بود پیشش. گفته بود«دشمن داره میآد جلو، هیچ امکاناتی هم نیست.»
بروجردی هم که همیشهی خدا میخندید. این بار هم خندیده بود.طرف عصبانی شده بود؛ زده بود زیر گوشش.
برای چندمین بار بود که یکی میزد توی گوش بروجردی. بلند شدهبود، صورتش را بوسیده بود، گفته بود «شما خسته شدهای. بیا بشین.درست میشه.»
63
موقع عملیات، رفتم دنبالش. پرید عقب تویوتا. گفتم «بیا جلو.ناسلامتی فرماندهی تو.»
گفت «برو ببینم.»
باران میآمد. تا برسیم، مثل موش آبکشیده شده بود.
64
گفته بود «کجا برم؟ نوسود که هنوز دست کوملههاست.»
بروجردی هم گفته بود «ما وقتی اومدیم کردستان، همهی منطقهدست کوملهها بود. آزادش کردیم. میری آزادش میکنی، بعد میشیفرمانده سپاهش. برنامهریزی یادت نره. برو!»
65
بیمحافظ میآمد بیرون. میگفت «خیالتون راحت باشه. اگه اجلمرسیده باشه، صدتا محافظ هم که باشه، کاری از دستشون برنمیآد.»
محافظهاش دل خونی داشتند ازش، یک وقت میدیدند غیبش زده. کجارفته؟ معلوم نبود.
66
میرفتیم یک روستا را میگرفتیم. هنوز روستا پاکسازی نشده، یکبسته شکلات دستش میگرفت، میچرخید بین مردم. به کوچک وبزرگ، بچه و پیرمرد تعارف میکرد. میگفت «صف مردم از ضدّ انقلابجداست.»
67
میگویم «تو که بیرون میری لباس فرم نپوش.»
میگوید «اگه لباسم رو از ترس مردن نپوشم، چه جوری اسمم رو بذارمپاسدار؟»
68
گروگان گرفته بودندش. گفته بودند «اگه زنده میخواهیدش، اسلحه ومهمات بدین.»
از بالا هم گفته بودند «ندهید.»
فرمانده میرود پشت بلندگو، میگوید «تا یه ربع دیگه اگه آزاد نشه،هیچ کدومتون زنده نمیمونید.»
در که باز میشود، بروجردی میآید بیرون. ضدّ انقلابها هم پشتسرش.
میگویم «چی بهشون گفتی تسلیم شدن؟»
میخندد.
69
نشسته میان مردم، باهاشان حرف میزند.
میگویم «یک بار گرفتنت، بسِت نبود.»
یکی میگوید «این از خودمانه. شما برین ردّ کارتان.»
70
همت میگفت «روحیهم خراب که میشد، میرفتم پیشش. ده دقیقهمینشستم. سر حال میشدم، میآمدم سر کارم.»
71
از توی آبادی تیراندازی میکردند. چندتایی از بچهها شهید شدند.خسته شده بودیم. میخواستیم برگردیم پادگان. گفتم «اینها الا´نجمعشون جَمعه. چرا نمیزنی آبادی رو؟»
گفت «ما اومدهیم امنیت درست کنیم برای این مردم، نیومدهیم اینجاآدم بکشیم.»
نزد که نزد.
72
کلتش را میدهد دستم، میرود پیش زندانیها. میگویم «میکشنت.»
میگوید «میخوام باهاشون حرف بزنم. با این که نمیشود حرف زد.»
موقع خواب سرک میکشم توی زندان. همه خوابیدهاند. او هم یکگوشه نشسته، دارد نماز میخواند. گریه میکند.
73
میگویم «کسی نیست بیاید سر پست؟»
میگوید «کجا؟»
توی تاریکی برگهی نگهبانی را پر میکنم. میگویم «اسمت چیه؟»
میگوید «بنویس محمد.»
قمی میآید سر وقتم. میگوید «خودتو به ناصر کاظمی نشون نده.»
میگویم «من؟ برای چی؟»
میگوید «من که بروجردی رو نذاشتهم سر پست. تو گذاشتهای.»
74
بودجهی سپاه کردستان زیر دستش بود، اما خودش در بدترین وضعیتمالی کار میکرد. یک بار که با هم آمدیم تهران، سرش را انداخت پایین،گفت «پونصد تومن پیشِت هست بدم به مادرم؟»
75
یک نفر که توی سپاه خیلی هم مشهور بود، آمده بود اسلحهمیخواست. گفتم «درخواست اسلحه! بنویس برای چی میخوای.»
گفت «نمینویسم.»
گفتم «خلاف مقرراته. نمیدم.»
بروجردی آمد پیشم. گفت «هر چی میخواد، به حساب من، بهش بده.دستخط میدم.»
یک کاغذ نوشت، امضا کرد، داد دستم. گفتم «حاجی، من اینا رو پروندهمیکنم، یه روزی میکشونمت دادگاه.»
خندید، گفت «آره! یه روزی ما رو محاکمه میکنن. به خاطر این همهپرونده.»
76
یک گردان بودیم که از تهران آمده بودیم کردستان؛ بیاسلحه. موقعآمدن، یکی گفته بود «بروجردی رو میشناسی؟ اون بهتون اسلحهمیده.»
رفتیم پیشش. گفت «مینویسم، بروید، از اسلحهخانه بگیرید.»
موقع تحویل گفتند «ما امضای بروجردی رو قبول نداریم.»
کُرد نبود، قبولش نداشتند. بهش میگفتند «مستشار تهران.»
پانزده روز بیسلاح مانده بودیم. ورقهی بروجردی هم روی دستمانمانده بود. آخرش دعوامان شد. گفتم «ورقه رو فرمانده شما امضا کرده،شما چی میگین؟»
گفتند «اگر پررویی کنی، همینجا با تیر میزنیمت.»
تا این را گفتند، تیربار ژ سه آنجا بود، پریدم پشتش، گفتم «اگه مردیبزن...»
تا شنیده بود، خودش را رسانده بود. دستم را گرفت. گفت «این کارها رانکن...»
گفتم «تو چه فرماندهی هستی که نیروی زیردستت حرفت رو قبولنداره؟ بد و بیراه میگه بهت. حالا اومدهای من را میگیری؟!»
گفت «خونسرد باش. کار را از این که هست خرابتر نکن.»
همان آقایی که میگفتند ما امضای او را قبول داریم، توی راهپلهیسپاه دیده بودش. زده بود زیر گوشش. گفته بود «آقای مستشار! برو،بگذار کارمان را بکنیم.»
او هم جلوی بقیه نگاهش کرده بود. دستش را گرفته بود. گفته بود «بهخودت مسلط باش.»
به هر بدبختی بود، برایمان سلاح گرفت از اینها. گفت «اگر شش ماهمردانه اینجا بمانید، همهی این مسائل حل میشه.»
ضربالمثل شده بود که «هر کی رو حاجی ببینه، قول شش ماهه روشاخشه!»
77
فرستاده بودشان پی جنازهی شهدا. گرسنه مانده بودند. مسئول مالیبهش گفته بود «پول غذای اینها با ما نیست.»
مسئول تدارکات هم گفته بود «تفنگ و مهمات هم همینطور.»
از روی ناچاری رفته بودند توی روستا. یک بز و چند اردک را گرفتهبودند و خورده بودند. فرداش فرستاده بودند پی بروجردی، گفته بودند«پول بز، پول اردک!»
نپرسیده بودند «جنازهی شهدا! چند نفر؛ کی؟»
78
قبولش نداشتند. میگفتند «ضدّ انقلابه. حزبیه!»
ما هم میگفتیم «اگه بروجردی ضدّ انقلابیه، ما طرفدار ضدّ انقلابیم.هر چی اون باشه، ما هم همونیم.»
آمدم پیشش. گفتم «اینا پشت سرت اینجوری میگن.»
گفت «حیف وقت عزیزشون نیست، پشت سر آدم گنهکاری مثل منغیبت کنن؟»
گفتم «چی داری میگی تو؟ این آدمهای...»
گفت «دیگه نگو.»
نگذاشت حرفم را بزنم.
گفته بود «اینها با من مشکل دارن. اگه من برم، لابد از اینجا حمایتمیکنن.»
بعدها آمد پیشم. گفت «فلانی، خیلی باعث تأسفه. اینها هر زحمتی روکه ما کشیده بودیم، به هدر دادند، رفت.»
79
وقتی استعفا کرد، همهی تشکیلات از هم پاشید. هر کس که قبولشداشت، عذرش را خواستند. رفتم اتاق فرمانده جدید. گفتم «خوب برایخودت دم و دستگاه درست کردهای. بروجردی اینجا استخوانترکونده، اما هیچی نمیگه؛ اون وقت شما مرتب پشت سرش بد و بیراهمیگین؟»
گفت «من؟ من که نگفتهم. بذار بررسی کنم، ببینم کی گفته.»
گفتم «تسویه! تسویهی ما رو بدین، بریم.»
باز خواست یک حرفی بزند، سر و ته قضیه را هم بیاورد. گفتم «میدی،بده، نمیدی، نه تسویه رو میخوام، نه دیگه میخوام هیکلت رو ببینم.اون امضایی هم که تو بخوای زیر ورقهی تسویه حساب من بکنی،برای من آتیش جهنمه. نخواستم.»
80
از عملیات برمیگشت. از زور خستگی توی هلیکوپتر خوابش بردهبود. از شانسش هلیکوپتر هم سقوط کرد. وقتی رسیدند بالای سرش،خرد و خاکشیر شده بود. استخوان ترقوهاش شکسته بود. کمرششکسته بود. پایش شکسته بود. زیر کتفش را گرفته بودند و کشیدهبودند بیرون. یک نفر دیده بود دارد درد میکشد، داد زده بود سرشان.گفته بود «چه خبرتونه؟ مگه نمیبینین درب و داغونه؟»
انگار درد یادش رفته باشد. برگشته بود گفته بود «چرا با مردم تندحرف میزنی؟»
رفته بودیم عیادتش. نمیتوانست درست دراز بکشد. توی اتاق از سرمامیلرزیدیم. دوتا بخاری برقی توی اتاق روشن بود. یکی برایبروجردی که نمیتوانست از جایش تکان بخورد، یکی هم برای بقیه.حالش را پرسیدم. گفت «خوب.»
معنی خوب را هم فهمیدیم.
گفتیم «چرا نمیری تهرون استراحت کنی؟»
گفت «شاید موندن ما زیاد هم بیخاصیت نباشه. بچهها به من محبتدارن، اگه خواهش کنیم کاری بکنن رومون رو زمین نمیاندازن.»
به همه گفته بود «حتا اگه تشییع جنازهی من هم بود، راضی نیستمکسی اینجا را ول کند، برود تشییع جنازهی من.»
81
بهش قول داده بودم کردستان بمانم. تیر خوردم. برای معالجه برگشتمتهران. هر وقت میدیدمش، میگفت «بعضیها قول میدن، میزننزیرش!»
میگفتم «بابا، تیرخوردم.»
میگفت «قول دادی باب جون!»
دوباره قول دادم شش ماه منطقه بمانم. موعدش که رسید، رفتم پیشش،خداحافظی کنم. گفت «حالا شش ماه دیگه وایستا. بعد برو.»
همینجوری شش ماه یک سال میانداخت عقب. شده بود سه سال.این بار جدی رفتم خداحافظی کنم، بروم. تا گردن توی گچ بود.
گفت «شما به نیت شش ماه وایستادی، حالا شده سه سال، بیا قول بدهتا مسئلهی کردستان حل نشده، نری.»
گفتم «این دیگه خیلی قوله! کِی میخواد حل بشه؟»
گفت «انشاءالله دو سال دیگه حله.»
گفتم «پس قول دو ساله میدم، بهتره!»
82
قائم مقام قرارگاه حمزه بود. با حفظ سمت گذاشتندش فرمانده تیپشهدا.
گفتم «هه! تیپ؟ یه گردان هم نیست.»
گفت «کار برای خدا که این حرفها رو نداره.»
گفتم «آخه برای چی پا شدهای اومدهای اینجا؟»
گفت «اینجا هم باید رو به راه بشه دیگه، خوب نیست بچهها بیفتند بهجون هم.»
خجالت کشیدم. این حرفهای ما براش باد هوا بود.
83
یک جفت نیمچکمهی جیر کِرِم پایم کرده بودم. وقتی دید گفت «اَاَاَ. چهکفش خوبی!»
خیلی جالب گفت. گفتم «قابل نداره! میخواهی؟»
گفت «آره. به نظر خیلی نرم و راحته.»
گفتم «میگیرم برات.»
رفتم پیش مسئول تدارکات. گفتم «یه دست لباس تمیز میخوام با یهجفت کفش.»
گفت «برای کی میخواهی؟»
گفتم «برای حاجی.»
کفش و لباسها را بردم برایش. خیلی تمیز و مرتب تنش کرد.
چند روز قبل از شهادتش، محسن رضایی آمد منطقه. محمد بروجردیرفته بود حمام، طبقهی سوم قرارگاه. همان لباسها را تنش کرده بود.رضایی هم از اطاق فرماندهی داشت میآمد. حاجی با حالت رژه آمدجلو. خیلی خوشرو و سرزنده احترام نظامی گذاشت و پا کوبید. گفت«آمادهی دستور هستم.»
با آن لباسها خیلی خوشتیپ شده بود.
84
توی سینهکش کوه با کوملهها درگیر شده بودند. از یکی پرسیده بود«امروز چندمه؟ دلم خیلی آشوبه.»
او هم گفته بود «عاشورا است.»
اشک دویده بود توی چشمهاش. وسط درگیری بچهها را جمع کردهبود. گفته بود «بیایید یک کم عزاداری کنیم.»
85
این آخریها، انگار منتظر شهادت باشد، عجیب مصمم بود که نمازشرا اول وقت بخواند.
از ارومیه میآمدیم سمت مهاباد. یکهو گفت «بزن بغل.»
گفتم «چی شده؟»
گفت «وقت نمازه.»
گفتم «اینجا وسط جاده امنیت نداره. اگه صبر کنی، یک ربع دیگهمیرسیم، با هم میخونیم.»
گفت «همین جا وایستا نماز اول وقت بخونیم. اگه هم قراره توی نمازکشته بشیم، دیگه چی از این بالاتر؟»
86
نگاه کردم توی چشمهایش. گفتم «میخوام از اینجا برم. کار کردنتوی کردستان خیلی سخته.»
گفت «سختی هم آدمسازه.»
دیگه هیچی نگفت. رفت.
هر کس میخواست از کردستان برود، جوری میرفت بروجردی نفهمد.خجالت میکشیدند ازش. میگفت «رفتن از کردستان کفران نعمته.»
شهید هم که شد، خیلیها میخواستند از کردستان بروند. خوابش رادیده بودند. بهشان گفته بود «بمانید!»
87
گفت «فلانی، نظرت چیه من خودم برم تیپ؟ داره از هم میپاشه. دلمنمیآد!»
گفتم «تیپ؟ زشته برای شما. تیپ چیه؟ بگو گردان!»
گفت «اگه من برم اوضاع رو به راه میشه. بریم پیش ایزدی موافقتش روبگیریم.»
رفتیم پیش ایزدی. گفت «اگه من نَرَم نمیشه.»
گفت «حاجی جون میری شهید میشی، ما میمونیم توش.»
گفت «مواظبم. کاریت نباشه.»
گفت «مگه ما چند تا بروجردی داریم؟»
گفت «من باید برم.»
گفت «به یه شرط قبول میکنم. اینکه بیاسکورت هیچ جا نری.»
سه بار تکرار کرد، پرسید «قول میدی؟»
گفت «ایزدی جون! بعدِ من مواظب این بچهها باش.»
88
قبل از اینکه فرمانده تیپ شهدا بشود، گفته بود «اگر یک روزی منفرمانده تیپ بشم، روز اول مشکل جا و مکانش رو درست میکنم.»
بعد که فرمانده شد، نیروهایش آمدند، گفتند «یادته چه قولی دادی؟»
گفته بود «آره! مرده و قولش. کجا باشه بهتره؟»
گفته بودند فلان جا. خواسته بود آنجا را از نزدیک ببیند، با ماشینرفته بود روی مین.
89
دیدم گرفته یک گوشه نشسته. گفتم «تو همی؟ چته؟»
پاپِیَش شدم. حرف زد. گفت «خواب دیدم کانالی، جایی گیر کردهم.خیلی بلند بود. ناصر کاظمی عین باد گذشت. بعد برگشت دست من روهم گرفت. عین پَرِ کاه کشید بالا. پایین را که نگاه کردم، دیدم چهقدرتاریکه!»
این جا که رسید، گل از گلش شکفت. گفت «من هم شهید میشم.»
90
گفتم «اینجا فرمانده منم. اول من.»
گفت «باشه، اول شما.»
رفتم، همه جا را دید زدم. خبری نبود. با دست علامت دادم. نشستهبود توی ماشین. داشت میخندید. ما که رد شدیم، خبری نشد. آنهاکه آمدند، نتوانسته بود تحمل کند. منفجر شده بود.
91
آمد جلوی ماشینِ بروجردی را گرفت. گفت «حاجی باهات کار دارم. یکهفتهس که باهات کار دارم. وقت داری؟»
گفته بود «دارم میرم بیرون شهر. سوار اون یکی ماشین بشو. اونجا کهرسیدیم، حرف میزنیم.»
سهراهی نقده، رانندهاش را کرده بود بیرون. گفته بود «بیا بشین، ببینمچی میگی؟»
وقتی ماشین رفته بود روی مین، او هم همراهش بود. گفته بود «کارمهمی دارم باهاش.»
رانندهاش را دو ساعت پیشتر از همانجا فرستاده بود ارومیه. وقتیرسیده بود، زنگ زده بود، گفته بود «به حاجی بگید آیةالکرسیش راامروز نخوانده، بخواند.»
گفته بودند «همین دو ساعت پیش شهید شد.»
92
از خانمش گروه خون حاجی را پرسیدم. گفت «طوری شده؟»
گفتم «زخمی شده. میخواهیم خون بگیریم، آماده داشته باشیم.»
گفت «اگه چیزی شده، بگین.»
بچهها جمع شده بودند توی بیمارستان. میگفتند «اگه هلیکوپترشآمد طرف بیمارستان، که زخمی شده؛ اگه رفت طرف فرودگاه، یعنی کارتمومه.»
هلیکوپتر توی آسمان چرخ میخورد. یک دور زد، رفت طرف فرودگاه.همهی دلها هُرّی ریخت پایین. بعد دوباره چرخ زد طرف بیمارستان.همه خوشحال دویدند سمت هلیکوپتر. پارچهی روی صورتش را کهدیدند، نشستند روی زمین. نا نداشتند بلند شوند.
93
این اواخر تقریباً هیچ کاره بود. خودش کشیده بود کنار. جلسهی آخرگفته بود «بگذار دیگران فرماندهی کنن، اما کردستان آزاد بشه.»
آخرِ حرفهایش هم گفته بود «آخر سر هم یک خواهش دارم. برادرهاسعی کنن سر پستهاشون باشن؛ انجام وظیفه کنن. ما رو هم حلالکنن.»
یک ساعت بعد، خبر رسید که «بروجردی هم پرید.»
94
به ایزدی گفته بود «بعدِ من کارها نخوابدها.»
آمد، گفت «بیایید، جلسه داریم.»
گفتم «برو بابا، حوصله داری!»
بچهها را به هر زحمتی بود جمع کرد. بغض توی این گلوها گیر کردهبود.
گفت «یک نفر قرآن بخواند.»
بسمالله را که گفت، همه زدند زیر گریه. شروع کرد، گفت «نظرتونچیه؟»
هیچ کس حرفی نزد. گفت «بابا، وصیت کرده، نگذارید کار بخوابد.»
ناصر کاظمی که شهید شد، بروجردی با اینکه خیلی دوستش داشت،نرفت تشییع جنازهاش. گفته بود «کار اینجا واجبتره!»
هیچ کس هم نرفت تشییع جنازهی بروجردی. همه ماندند تا کارهانخوابد. حتا خیلیها گفتند «همینها بودند که برای بروجردیمیمردند؟ حالا که کشته شده، هیچ کس نرفته تشییع جنازهش.»
95
یک هفته قبل از شهادتش، آمده بودند دنبالش. گفته بودند«میخواهیم بشوی جانشین عملیات کل سپاه.»
گفته بود «نه. همین قرارگاه حمزه، تیپ شهدا خوبه.»
بهش گفته بودند «پشیمون میشی.»
گفته بود «من تهران بیا نیستم.»
96
دو روز قبل از شهادتش، خانوادگی دعوتشان کردیم برای شام. براییکی از بچههای سپاه چرخ خیاطی خریده بودم، برنداشته بود. رویدستم مانده بود. بعدِ شام گفتم «حاجی چرخ خیاطی نمیخوای؟»
گفت «چرا نمیخوام؟ خانمم خوشحال میشه.»
سه هزار تومان پول چرخ خیاطی را نداشت بدهد، ششصد تومانبیشتر نداشت. گفت «از مال دنیا ماهی پونصد، ششصد تومن برایخودم برمیدارم، بقیه رو میدم عیالم برای باقی امورات دنیا.»
آن شب خیلی شاد و سرحال بود. میخندید. شوخی میکرد.
بچههایش، شاید آخرین بار خانهی ما دیده بودندش. هر وقت من رامیدیدند، نگاه میکردند و ساکت میشدند. یک روز حسین گفت «یادته،اون روز با بابا اومدیم خونهی شما؟ آبجی زینبم هم بود. یادته؟ چرخخیاطی؟»
97
بیشتر وقتها اورکتش را میانداخت روی دستش، یک کلاه میگذاشتسرش. همیشهی خدا لبخند روی لبش بود. هر بار که میدیدیش،خیلی گرم احوالپرسی میکرد. هر بار روبوسی میکرد. دو روز قبل ازشهادتش، سه بار دیدمش. هر سه بار هم روبوسی کردیم. طوری گرمگرفت که انگار خیلی وقت است میشناسمش. یک جورهایی بابایمانمحسوب میشد. روزی که شهید شد، هر کسی یک حالی داشت برایخودش. بیشترمان حس و حال یتیمی داشتیم.
98
اسمش را نمیدانستم. همه بهش میگفتند «حاجی!»
وقتی آمد، گفتم «حاجی هم برای ما!»
درست و حسابی فوتبال بلد نبود؛ یک پایش لنگ میزد. خسته که شد،گفت «من دیگه میرم. با اجازه.»
گفتند «فرمانده عملیات کردستان شهید شده.»
فکر کردم «چه جور آدمی بوده این آقای فرمانده؟»
رفتم توی نمازخانه. عکسش روی دیوار بود. قدِ بلند، ریش بور، لبخندصمیمی. گفتم «حاجی؟»
99
بعد از اینکه شهید شد، مادرش آمد منطقه، حالش بد شد. فرداش سرصبحگاه حرف زد. گفت «پسر من برای انقلاب رفت. شما راه شهید منرو ادامه بدین...»
خیلیها زدند زیر گریه. گفت «من به یتیمداری عادت کردهم. شش تایتیم بزرگ کردهم. یکیش محمد بود. حالا هم بچههای محمد رو خودمبزرگ میکنم.»
گفت «دیشب به من خیلی خوش گذشت. اگه گفتین چرا؟ چون دیشبتوی خونهی محمد خوابیدم.»
100
میترسیدم خوب برگزار نشود. گفتم «تشییع فقط باختران.»
جنازهاش را که آوردیم سنندج، خشکمان زد. جمعیت موج میزد.
سیصد چهارصد نفر از پیشمرگهای کرد مسلمان رفته بودند تهرانخانهاش، به در و دیوار اتاق دست میکشیدند، میبوسیدند؛ عین ضریحامامزادهها.
مآخذ
مأخذ تمام خاطرههای این کتاب به جز موارد مشخص شده نوارهای تصویری وصوتی مؤسسهی روایت فتح است:
* مسیح کردستان؛ سامیر (خاطرههای 1، 2، 4، 9ـ7، 18ـ13، 20، 22، 23، 25،26، 58، 64، 84، 85، 93)
* کنگرهی بزرگداشت سرداران شهید استان تهران (خاطرههای 3، 6، 24، 31 28،36 34، 44 38، 51 46، 57 53، 63 59، 83 65، 92 86، 97، 99،100)