شهید قربانعلی جبله فرزند نورزعلی

نام:قربانعلی
نام خانوادگی:جبله
نام پدر:نوروزعلی
تاریخ تولد:1340
تاریخ شهادت:17/8/1366
محل شهادت:جزیره مجنون
بد جور خودش  را تو دل ما جا کرده بود .خانه جارو می کرد،غذا درست می کرد،کارهای او باعث طعنه ی زنان شده بود که مگر دختری که این کارها را انجام می دهی و وقتی که من می گفتم مادر من خودم این کارها را انجام می دهم می گفت نه مادر اشکالی ندارد تو فقط سعی کن نمازت را بخوانی بقیه کارها با من،آخه مقداری نسبت به نماز سهل انگار بودم.
ـ نوجوان بود صورتش تازه سبز شده بود آن شب باید سر زمین می رفت و آب می گرفت چون پدرش مسافرت بود و هنوز نیامده بود.به او سفارش کردم پسرم سر موتور که رفتی با دایی ات برو آب را بگیر و او با چنان قوت قلبی به من گفت «مادر خودم امشب آب را می گیرم تو خیالت راحت باشد.»
مختصر غذایی برداشت و راه افتاد آخر شب که پدرش برگشت بلافاصله به کمکش رفت.
«بیل به دست از این سر مزرعه تا آن سر می رفت و با خودش زمزمه می کرد، مدتها نشستم تا ببینم پسرم از پس این کار بر می آید یا نه،آره فاطمه دیگه کمرم راست شد قربانعلی آن شب به تنهایی خوب آب گرفت»
ـ بر و بچه های روستا یکی یکی عازم جبهه  بودند.دفعه اول پنهانی به جبهه رفت و بعد از مدتی برگشت دفعه دوم که می خواست برود مادرش مانع رفتنش شد و از ماشین جا ماند پیاده به راه زد تا به جغتای برود ولی مادرش با پای برهنه به دنبالش دوید و او  این حالت مادر را که دید برگشت ولی باز هم طاقت نیاورد و پنهانی به جبهه  رفت.
ـ آمده بود مرخصی،دیدم نمازش را نشسته می خواند، متوجه شدم زخمی شده است. علتش را پرسیدم،سرش را پایین انداخت و گفت:این زخم من را شرمنده امام زمان (علیه السلام)کرده است، می خواستم هنوز خدمت آقا باشم،این زخم نگذاشت.
ـ آخرین بار تا ایستگاه قطار با او رفتم، موقع سوار شدن گفت:من یک وصیت نامه نوشته ام که فلان جاست وقتی شهید شدم با صدای بلند بر سر مزارم آن را قرائت کن در ضمن زخمی در بدن من هست، برای شناسایی جسدم،چون ممکن است غیر عادی شهید شوم.
ـ چند روزی بود که دوستان قربانعلی آمده بودند ولی از او خبری نبود،یک شب که خوابیده بودم قربانعلی را در خواب دیدم دسته گلی در گردن داشت، بلافاصله از خواب پریدم و فریاد زدم،قربانعلی آمد،چشمم به پدرم افتاد، سرش را به دیوار گذاشته بود و گریه می کرد، او نیز خواب دیده بود که همه به او تبریک می گویند.
ـ نمی دانم وقتی که کسی را در سفر داری چه حالتی داری، آره اون روز نزدیک غروب مثل همیشه چشم انتظار بودم که جغدی روی آنتن تلویزیون نشست و من به مادرش گفتم این هم خبر قربانعلی .
ـ روز بعد سر زمین بودم که ماشین بنیاد آمد و خبر شهادت پسرم را به من داد.
آری او رفت ولی رد پایش از آن شب که آب گرفت یادگاری ماند و دلم نمی آید که پا روی آن بگذارم.
ـ آخرین روز غسل شهادت کرد،رو به من کرد و گفت:غلامرضا، به خانواده ام بگو برای شهادت من گریه و زاری نکنند.
ـ توی کمین بودیم،خمپاره ای در نزدیکی ما به زمین خورد، صدایی شنیدم که می گفت:«مُردم» جلو رفتم،قربانعلی بود که یک ترکش به سرش خورده بودو یکی دیگر به شکمش ، با عراقیها بیش از 70 متر فاصله نداشتیم ،سریع جلو دهانش را گرفتیم که فریاد نزند و او در همان حال آسمانی شد.