از میان آهن و سیمان و هیاهوی پنجرههای گر گرفته و خیابان های شلوغ و آزادی چند رنگ، قصد سفر کردهایم. و این ابتدای شکستن است. پلاک به پلاک خانهها را در زدهاند و تنها کسانی که مشتاق پلاک خانهی خورشید بودهاند دل به سیر آفاق و انفس سپردهاند که شاید در لابلای خاکهای گرم جنوب پلاکی ببینند از سر اتفاق و شاید شهیدی خود را به ایشان بنمایاند. خدا را چه دیدی؟! آمدیم و شد.
جنوب با تمام گرمایش، با تمام خاکهایش، با تمام نخلهایش و با تمام خاطراتش ما را بغل میگیرد و خاطرات چون سکانسهایی متوالی با سرعتی غیر قابل تصور از پیش چشمهای ما میگذرند؛ دو کوهه، شلمچه، خرمشهر، دزفول، آبادان، اهواز و ... و به راستی جز مسافرت به این اماکن متبرکه چه چیز میتواند ما را بدانها آگاه کند.
عرفان در این سرزمین میجوشد. درختها بار معنی میدهند. بارانی اگر ببارد افاضهی نبوت است. گلی اگر بروید از گریبان محبوب سر در آورده. قاصدکی اگر با باد بیاید از کوی یار آمده. این خاک شریف چه دارد که هزاران مردان مرد را در خود گرفتار کرده است. به راستی اگر اینجا قطعهای از کربلا نیست چرا عاشورا خواندن در آن آدم را حسینی می کند؟!
کولهباری را که به دوش کشیدهایم در دو کوهه، این پادگان امانتی، به زمین میگذاریم و چون آوارگان گردان به گردان در جستجوی صدای احمد متوسلیان و ابراهیم همت میچرخیم و میخوانیم:
وقت من از بس خوش است در اثر جذبهاش
چـرخ زنـان مـیرود خرقــه زمـن پیشتـر