سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از سجده گاه عشق تا وادی ظهور
Slide 1 Slide 2

صدای انفجار مهیبی بلند شد و فریاد یا قمر بنی هاشم!. بچه ها برانکاردی ساختند و برای جلوگیری از خونریزی بیشتر،با کمربند، پاهای شهید آوینی را بستند. من مامور درآوردن اورکت شدم. از باب دلداری گفتم: حاجی، هیچی نیست، الان می ریم عقب. آوینی با همان نگاه سوزانش گفت: چی داری می گی؟ ما برای همین حرفها اومدیم اینجا...من شرمنده شدم و خودم را خیلی کوچک دیدم. او برای رهایی من از شرمساری ،وسایل داخل جیبش را بهانه کرد و گفت: وسایلم را از جیبم در بیار. وقتی داشتیم او را عقب می بردیم، گله کرد و گفت: منو بذارین زمین، بذارین همین جا شهید بشم. او بعد از انتقال به بیمارستان مخبری با بالگرد به آسمان رفت و در همانجا آسمانی شد.





      

 

 

اون بار جستی ملخک یه دفعه دیگه هم جستی ملخک 9 ماه پیش هم جستی ملخک یه بار اومدی بازم جستوندنت ملخک این دفعه قراره تو دست باشی ملخک 

آقا مهدی! بهترین فرصته تا برگردی به ایران و از خودت دفاع کنی ول کن درس و تحصیل رو این همه دکتر بیکار شما هم روش !

پاشو بیا اینا مظلوم گیرت آوردن مرد باش بیا و در برابر چشم میلیون ها ایرانی از خودت دفاع کن 

به جاسبی هم میگیم تا یکی دیگه رو بفرسته ماموریت لندن ...

شما بیا که اوضاع پسه! 

راستی به خونواده چیزی نگو یه هو مادر دستور میدن مردم بریزن تو خیابونا! 

 خودت پاشو بیابا قاضی  مسالمت آمیز مشکل رو حل کنید! 

بابا نهایتش زندانه دیگه، عیب نداره که برا رسیدن به هدف متعالیت یه مدتی هم بری زندان! اون جا تنها هم که نیستی دایی جون گرام هم هست. ممکنه خواهرتم بیاد   

تو برای این مملکت زحمات زیادی کشیده ای اما این تازه به دوران رسیده ها قدر تورا نمیدانند! و میخواهند تورا حذف کنند تا راحت تر بیت المال را بچاپند! 

تو بیا و برای همه ما بگو که چقدر تو و خواهرت در این فتنه مظلوم واقع شدید! 

بگو که اگرمسیر خانه تان از خیابان آزادی میگذرد به شما مربوط نیست! 

بگو آیا خواهر من حق ندارد وقتی گرسنه شود ساندویچ بخرد و بخورد؟ 

بگو آیا برادر من حق ندارد مثل جوون های کنجکاو دیگه بیاد تو خیابون ببینه چه خبره؟ 

از خودت دفاع کن مهدی! 

ما هم دفاعیات تو را میشنویم! 

قضاوت را به ما و تاریخ  بسپار! 

تو فقط بیا 

نگرانم از این که بیارندت اونوقت دیگه نمیتونی با دایی جون هم سلول شی بلکه میندازنت تو سلول ریگی!  

پس بیا و شر ماجرا رو بکن! 

بیا و از این احمدی نژاد که اصلا حرمت شما رو نگه نمیداره شکایت کن! 

بگو از وقتی این بابا اومده خون به جیگر ما کرده! 

از دوران خوب قبل از تیر 84 بگو! 

بگو که از وقتی این بابا اومد سرکار ما دیگه نتونستیم به مردم خدمت کنیم ! 

در این جا کمی بغض کن از اون بغض های کرباسچی در فیلم کروبی! 

بیا مهدی!

نترس تو مایه امید این بچه های سبزی مثلا معاون هماهنگ کننده بودی!

 





      

ساده زیستی و مردمی بودن و در عین حال، روحیه عارفانه داشتن در شهید صیاد جمع شده بود. اینها موجب می شد ایشان از طرفی حاضر به داشتن محافظ نشود و از مرگ نهراسد و از طرفی دیگر آرزوی شهادت کند و حتی پیشاپیش نسبت به وقوع آن خبر بدهد. طبعاً خانواده ایشان بیش از هر کس دیگری با مسائل فوق، رو به رو بوده اند.به مناسبت 21 فروردین، سالروز شهادت این عارف مجاهد، بخشی از سخنان پسر ارشد شهید صیاد و همسر ایشان را راجع به روزهای آخر زندگی این شهید گرانقدر و ماوقع روز شهادت ایشان بازخوانی می نماییم:مهدی صیاد شیرازی: «تا آنجایی که یادم هست، پدر طبق معمول، ساعت6:30 آماده رفتن شدند. من و برادر کوچک ترم محمد همراه ایشان به مدرسه می رفتیم. این برنامه ای بود که هر روز صبح اجرا می کردند و تمایل داشتند حتی المقدور، خودشان ما را به مدرسه ببرند.آن روز هم می خواستیم برویم، من در را باز کردم و ایشان هم ماشین را از محل پارکینگ بیرون آوردند. در این فاصله دیدم که یک شخصی با لباس رفتگری دارد به سوی ایشان می آید. یک جارویی دستش بود و ماسک هم زده بود. نزدیک شد و معلوم بود که کاری دارد.شروع کرد به جارو کردن و کوچه هم خلوت و ساکت بود. من سنم کم بود و نسبت به این مسئله زیاد حساسیت نشان ندادم. دیدم که نامه ای را آورد و به پدرم داد. پدرم هم شیشه ماشین را پایین کشیدند که نامه را بگیرند. در این فاصله، آن فرد، اسلحه ای راکه داخل لباسش جاسازی کرده بود، بیرون کشید و چهار گلوله به سر پدرم شلیک کرد....در آن مقطع زمانی و به ویژه در لحظه شهادت، خودشان رانندگی می کردند. ایشان خصوصیتی که داشتند این بود که مردمی بودند و سعی می کردند به کسی زحمت ندهند. هم خودشان رانندگی می کردند و هم از محافظ استفاده نمی کردند.

یادم هست کسانی هم این حرف را به ایشان می زدند و ایشان جواب می دادند که محافظ هم بنده ی خداست. تا آنجا که می توانستند سعی می کردند کسی را به زحمت و خطر نیاندازند؛ ضمن اینکه مسئله حفاظت ایشان، برای خانواده شان هم محدودیت هایی را ایجاد می کرد و هر جایی می رفتند، باید با یک گروهی می رفتند، ولی با نبودن محافظ، می توانستند با خانواده باشند.

ایشان از این چیزها ترسی نداشتند و به عنوان یک شخصیت نظامی که آموزش های دفاعی این چنینی رادیده بود، همواره اسلحه ای داشتند و در لحظه شهادت هم سلاح داشتند، ولی شهادت به این شکل، کمی غافلگیرانه بود. نه خودشان توانستند کاری کنند نه بنده که همراهشان بودم. در واقع [این نحو ترور] سوءاستفاده از اعتماد متواضعانه ایشان بود.»
***
همسر شهید: «هر روز صبح تا جلوی در می رفتم و بدرقه اش می کردم و راهش می انداختم.آن روز صبح سرگرم کاری بودم. علی [شهید صیاد] آمده و من را صدا کرده بود که : "حاج خانم، من دارم می روم"، ولی من نشنیده بودم.
سرگرم کار خودم بودم که دیدم صدایی آمد، نه خیلی بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توی کوچه ترقه انداخته اند. محل نگذاشتم. یکدفعه دیدم مهدی بدو آمد توی خانه. توی سرش می کوبد و گریه می کند. با گریه و التماس گفت: «مامان، تو را به خدا بیا. بابا را کشتند.» تا برسم جلوی در، دو بار خوردم زمین. آمدم دیدم خیلی آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روی شانه اش. انگار خواب باشد، سرو صورت و لباس هایش غرق خون بود، شیشه ماشین هم خرد شده بود. خواستم جیغ بکشم، ولی صدایم در نیامد.
دویدم در خانه همسایه طبقه بالایمان. آنها رفتند علی را برداشتند و بردند بیمارستان. من هم آمدم نشستم پای تلفن. اصلاً نمی فهمیدم کجا را باید بگیرم. به هر که و هر کجا که میشناختم، زنگ زدم، ولی کسی گوشی را بر نمی داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دویدم دم در. کسی نبود. علی را برده بودند. فقط جلوی در خانه روی زمین خون ریخته بود، خون علی.
قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: "حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟"آخرین بار گفت: "نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم."
انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید." ساکت بودم. گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید."
ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: "عفت؟" یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: "باشد.من راضی ام."
یک هفته بعد علی شهید شد.





      

ریسمان‌ها معمولاً از دو یا چند رشته به‌هم تابیده درست شده‌اند. ریسمان محکم و پاره نشدنی‌ای که قرآن برای بیرون آمدن از چاه بدبختی و گیج و گولی و راه‌یابی به آرامش و سعادت و سبز بختی پیشنهاد می‌کند مانند همه ریسمان‌ها تک‌رشته‌ای نیست! دو رشته‌ای که درهم پیچیده‌اند تا با هم عروه‌الوثقی را تشکیل بدهند، یکی ایمان به خداست و دیگری رویارویی طاغوت. یعنی نه گفتن به سیطره قدرت غیرالهی؛ البته در زبان قرآن، این مسأله قبل از ایمان به خدا ذکر شده است و شاید سرّش این باشد که تا دنیای غیر خدا را نکشی و بی‌خیال فریب‌های توخالی‌اَش نشوی، نور ایمان قلبت را روشن نمی‌کند.

به هرحال، این کفر و ایمان به طاغوت و خداوند با هم است که معنا می‌دهند. شاید درباره برخی ایین‌های ساختگی شنیده باشید که با سر و صدای زیاد دم از صلح جهانی و عدم دشمنی بلکه هماهنگی و هم‌صدایی با همه (همة همه) می‌زنند و دین خود را جزیی از اسلام و منطبق بر آموزه‌های قرآن می‌شمارند همین ایه «ریسمان محکم الهی»؛ ایه 256 سوره مبارکه بقره رد روشنی است بر ادعای ایمانی که نمی‌تواند و نمی‌خواهد با طاغوت‌ها در بیفتد! حال امثال موسوی ها و کروبی ها هم همین طور است ابتدا دم از ایمان می زنند ام حوادث روزگار ایمان بدون مبارزه با طاغوت را بلکه همان ایمان بدون مبارزه با طاغوت را هم برای مردم روشن می کند.





      

گفت: چند تن از ضد انقلابیون فراری ساکن هلند با حمایت پلیس این کشور از نرده های سفارت جمهوری اسلامی ایران در لاهه بالا رفته بودند!
گفتم: اینهمه شجاعت را از کجا آورده بودند؟! این موش مرده های فراری عجب دل و جگری دارند!
گفت: تعدادی از گروه های ضد انقلاب هم به این اقدام آنها اعتراض کرده و آنها را «آدم های عوضی» نامیده اند.
گفتم: ولی سایت بالاترین وابسته به منوشه امیر از اقدام آنها حمایت کرده و خطاب به گروه های ضد انقلابی که به این عده اعتراض کرده بودند گفته است؛ عوضی خودتان هستید!
گفت: حالا خود آن چند نفری که از نرده های سفارت بالا رفته بودند چه نظری دارند؟!
گفتم: چه عرض کنم؟! شخصی که نوکرش را برای کاری فرستاده بود، بعد از بازگشت نوکرش از ماموریت برای اطلاع از نتیجه پرسید؛ آهای! پسر! بیا ببینم، شیری یا روباه؟ و نوکر با لب و لوچه آویزان گفت؛ ارباب جون! مگه «خر» چه عیبی داره؟!





      





      

 آن روز در آن معرکه مجنون رقصید

 بیخود شد و در کنار کارون رقصید

خورشید فرو رفت به اعماق زمین

 از شرم برادرم که در خون رقصید

دست غواص شهید و قمقمه آب





      

ازحضرت امام محمد باقر علیه السلام در مورد تفسیر آیه ی شریفه _ وقاتلوا المشرکین کافه کما یقاتلونکم کافه- با همه ی مشرکان بجنگید، چنانکه آنان همگی با شما می جنگند) سؤال کردند، آن حضرت فرمودند: هنوز تاویل این آیه نیامده است، هنگامی که قائم ما پس از ما قیام کند، آنانکه زمان او را درک کنند ، تاویل این آیه را خواهند دید که بی تردید آئین محمد(ص) به هر نقطه ای که شب و روز می رسد، خواهد رسید و دیگر اثری از شرک روی زمین نمی ماند ، چنانکه خدای تبارک و تعالی می فرماید: دیگر نشانی از آنها به جز اقامتگاه هایشان دیده نمی شود. زمین به وسیله ی مهدی(عج) آباد ، خرم و سرسبز می شود و به وسیله ی او چشمه سارها روان گردد، فتنه ها و چپاول ها از بین برود و خیرات و برکات، بسیار باشد.

یوم الخلاص ص 603





      

    

در مرحله ی اول عملیات بیت المقدس بود که در منطقه ی کرخه نور و با لو رفتن عملیات و دادن تعدادی مجروح و شهید، به عقب برگشتیم. یکی از بچه های اصفهان به نام حسین که 19 ساله بود، پای چپش از مچ قطع شده بود. ما بعد از سه روز، متوجه او در آن طرف رودخانه شدیم. به اتفاق یکی از برادران، از روی پل متحرک عبور کردیم و او را به هر نحوی که بود به سنگر بردیم. وقتی از او پرسیدیم که این سه روز را بدون آب و غذا و با وجود خونریزی شدید، چطور زنده ماندی؟ گفت: هر وقت احساس گرسنگی و تشنگی می کردم، یک آقایی که عمامه ی سبز بر سر داشت، می آمد و به من رسیدگی می کرد. با شنیدن این امداد غیبی، سر و روی حسین را غرق بوسه کردیم...





      

حضرت امام صادق علیه السلام فرمودند: نزدیک ترین حالات مومنین ،نزد خداوند عزوجل، و خشنودترین هنگام او از آنان، زمانی است که حجت خدا را نیابند و برای آنان آشکار نشود و از دیدگان آنها پوشیده بماند،اما در عین حال بدانند که حجت ها و بینات الهی باطل نشده و در آن هنگام،هر صبح و شام، منتظر باشند . و شدیدترین خشم و غضب خداوند بر دشمنانش موقعی است که حجت خود را از آنان مخفی بدارد و بر آنان آشکار نگردد،(و آنها نیز او را انکار کنند) .و خداوند دانسته است که اولیای او در تردید واقع نمی شوند و اگر می دانست که آنها در شک می افتند، یک چشم بر هم زدن ، حجت خود را از آنها، نهان نمی ساخت ...

 مکیال المکارم /ج2/ص 195





      
<      1   2   3   4   5   >>   >