سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از سجده گاه عشق تا وادی ظهور
Slide 1 Slide 2

ساعات اولیه ی عملیات کربلای 5 بود. افراد گروه تخریب، مین های زیر آب را خنثی می کردند. دشمن قبل از پر کردن آب کانال، میدان مین وسیعی آنجا کار گذاشته بود. وجود آب، مانع کار گروه تخریب بود.یکباره یکی از جوانان، خود را به روی مین ها انداخت و با از دست دادن یک پا، معبری را باز کرد. سپس با تلاش بسیار، خود را کنار کشید تا خط شکنان، از معبر باز شده عبور کنند. یکی از نیروها در کنارش نشست و پرسید: کمک می خواهی؟ بسیجی، آرام پاسخ داد: شما که تا اینجا آمدید، حیف است که ادامه ندهید، بروید و خط را بشکنید...پسرک، آرام، عبور خط شکنان را می نگریست...





      

ما در شهر ماندیم!
001572.jpg
گزارشی که می خوانید براساس خاطرات «غلامرضا رضازاده» نوشته است. او در نوجوانی به همراه خانواده اش در خرمشهر می ماند و اسیر دشمن می شود.در این گزارش او از روزهای مقاومت خرمشهر (از ?? شهریور تا ? آبان ????) روایت می کند.
آن روز ?? شهریور ???? بود. رضا خوشحال و خندان همراه مادرش وارد خانه شد. لوازم التحریرش را از کیفش درآورد و نشان خواهرش سکینه داد. رضا روز بعد به کلاس دوم دبستان می رفت. مادرش رفت توی آشپزخانه تا ناهار بیاورد. سکینه هم در حال پهن کردن سفره بود. رضا داشت وسایلش را جمع می کرد. ناگهان صدای انفجار همه را میخکوب کرد. هر چند پیش از آن هم، هر از گاهی سروصدای شلیک گلوله شنیده می شد. رضا در این باره می گوید: «قبل از جنگ هم عراقی ها به بهانه های مختلف در پی برهم زدن اوضاع شهر بودند؛ مانند بحث عرب و عجم، پخش سلاح و... همسایگانی داشتیم که پنهانی به عراق می رفتند و با خود اسلحه و تجهیزات می آوردند. شب ها از ساعت ?-?? شب به بعد مشتریان برای خرید سلاح به خانه یکی از آن ها می رفتند. ما هر شب صدای شلیک سلاح را _ برای امتحان اسلحه شلیک می شد _ می شنیدیم...»
رضا با این که سن و سالی نداشت اما می فهمید اتفاقات بدی در راه است: «کم کم فهمیدم از درس و مدرسه خبری نیست. جنگ شروع شد و هر روز صداهای مهیب، بیشتر شنیده می شد. مردم به مرور شهر را ترک می کردند و تنها جوانان مدافع مانده بودند...»
در شهر هسته های مقاومت شکل گرفته بود. مسجد جامع هم شده بود پاتوق مدافعان: «خانه مان نزدیک شرکت های صنعتی بود؛ مانند صابون سازی، روغن نباتی جهان، شرکت های کشتی سازی و... مواد اولیه بعضی از این شرکت ها مایع و آتش زا بود. به دلیل بمباران، گاهی مواد اولیه شان توی شط می ریخت. آب هم قطع شده بود. به ناچار برای تأمین آب آشامیدنی به شط می رفتیم. از کنار شط نمی شد آب برداشت. با بلم به وسط رودخانه می رفتیم. روغن سطح آب را کنار می زدیم و آب بر می داشتیم. مغازه ها تعطیل شده بود و تامین مایحتاج اولیه بسیار سخت بود. تنها پایگاه فعال شهر، مسجد جامع بود. معدود کسانی که مانده بودند برای امرارمعاش خود به آنجا مراجعه می کردند. مواد غذایی از آبادان به خرمشهر و مسجد جامع می رسید...»
پدر رضا انباردار شرکتی در خرمشهر بود. او انسانی مومن و مقید بود. پس از حمله عراقی ها، چند بار استخاره گرفت و هر بار خوب آمد. بنابراین حاضر به ترک شهر نشد: «پدرم به استخاره اعتقاد داشت، اتفاقا هر بار استخاره می گرفت، خوب می آمد و می گفت باید بمانیم. اول این که استخاره خوب آمده. دوم هم اموال مردم نزد ما امانت است. اگر وسایل و ماشین آلات شرکت را بدزدند، نمی توانم جوابگو باشم. یک عمر با آبرو زندگی کرده ام، حالا خوب نیست بدنام شوم...»
به این ترتیب رضا و خانواده اش _ خواهرش سکینه، برادر بزرگش محمد حسین، برادر دیگرش عبدالحسین و پدر و مادرش _ در شهر ماندنی شدند. اما در این میان امیر _ خواهرزاده رضا _ هم علی رغم این که پدرومادرش شهر را ترک کردند، به هر بهانه ای بود به خرمشهر بازگشت و به جمع آنها ملحق شد. رضا دوچرخه کوچکی داشت. عبدالحسین هم دوچرخه ?? داشت. عبدالحسین، امیر را سوار دوچرخه خود می کرد و با رضا، هر روز به مسجد جامع می رفتند؛ هم برای به دست آوردن اخبار جدید و هم مایحتاج زندگی: «تو خرمشهر، نان های خشکی پخت می شد که به نان تیری معروف بود. نان ها در تابه پخت می شد و در کارتن های کوچک بسته بندی می کردند. هر وقت به مسجد می رفتیم، دو کارتن نان می گرفتیم و به خانه می آوردیم. یک کارتن را به همسایه هایی می دادیم که در شهر مانده بودند. کارتن دیگر را هم خودمان مصرف می کردیم؛ با خرما، سیب زمینی، گوجه فرنگی، خربزه یا هندوانه می خوردیم...» در این میان، رادیو تنها وسیله ارتباط با مناطق دیگر کشور بود. آنها علاوه بر این که به اخبار جنگ دسترسی داشتند، بعضا آموزش هایی را که از رادیو پخش می شد، فرا می گرفتند.
رضا، عبدالحسین و امیر هر روز به مسجد جامع می رفتند تا این که: «روز سیزدهم مهر بود که دوچرخه های مان از بین رفت. مجبور بودیم فاصله منزل تا مسجد را که مسافتی حدود سه چهار کیلومتر بود، پیاده طی کنیم. روز بعد که از مسجد بازمی گشتیم، الاغ سفید رنگی، توجه مان را جلب کرد. سرحال بود و می شد مدتی به جای دوچرخه استفاده کرد. الاغ را به خانه بردیم و با کمک پدر و مادرم، افساری برایش درست کردیم، دو سه تکه گونی و پارچه سر هم کردیم و انداختیم روی حیوان. تا مدتی، هر روز دو یا سه ترکه سوار حیوان می شدیم و به مسجد می رفتیم. گاهی هم یکی مخفیانه الاغ را بر می داشت و تنهایی به مسجد می رفت! آن وقت دو نفر دیگر به ناچار پیاده می رفتند. آن موقع ها، دیگر کسی در شهر سوار الاغ نمی شد. به همین دلیل قبل از رسیدن به مسجد، الاغ را دو کوچه پایین تر به تیر برقی می بستیم و به مسجد می رفتیم. بار اول، من کنار الاغ ماندم؛ اما تنهایی فقط سکون بود و صدای انفجار و... حسابی ترسیده بودم. دفعه بعد گفتم من تنها، اینجا نمی مانم و همراه شما می آیم...»
برادر بزرگ رضا _ محمد حسین _ هم هر روز به مسجد می رفت و به صف مدافعان ملحق می شد. او که خود مدتی در سپاه بود، می دانست ماندن خانواده اش در شهر، ممکن است چه عواقبی به دنبال داشته باشد. خلاصه او توانست رضایت پدرش را جلب کند تا از شهر خارج شوند. اما کو ماشین؟ بنابراین یک روز صبح به امید یافتن ماشینی که بتوانند اثاث خود را نیز از شهر خارج کنند، به طرف آبادان حرکت کرد: آن روز در راه مسجد، نبش گل فروشی محمدی موتورسیکلت مینی یاماهای ?? سربی رنگی پیدا کردیم. عبدالحسین و امیر گفتند آن را با خود می بریم، شاید درست شد.
001575.jpg
موتور سوییچ نداشت. موتور به دست، همراه الاغ راه افتادیم طرف خانه. سر فلکه فرمانداری فعلی _ نرسیده به دخانیات سابق _ در خیابان عشایر، ماشین جیپی جلوی روی مان زد رو ترمز. ماشین مسلح به توپ ??? بود. چهار نفر نظامی هم داخل آن بودند؛ یک درجه دار و سه سرباز. پرسیدند: موتورتان چی شده؟ راست و حسینی گفتیم که آن را پیدا کرده ایم. آنها هم گفتند شاید دزدیده ایم. خلاصه کلی بحث کردیم. دست آخر شماره بدنه موتور را برداشتند. آدرس خانه را هم دادیم تا رضایت دادند. وقتی رسیدیم خانه، نوبت پدرم شد که داد و بیداد کند. می گفت چرا موتور مردم را برداشته اید؟ حرام است. شما با این کارها خودتان را بدبخت می کنید. عبدالحسین با هزار بدبختی او را راضی کرد که فقط برای رفتن به مسجد و تهیه آذوقه از آن استفاده می کنیم. موتور بنزین نداشت. تو شهر هم بنزین گیر نمی آمد. احتمالا صاحبش به همین دلیل آن را رها کرده بود. خلاصه موتور ماند گوشه «حیاط...»
شهر همچنان بمباران می شد و عراقی ها هر روز حلقه محاصره را تنگ تر می کردند. برخی از بچه های مسجد با دیدن بچه ها، توصیه می کردند حتما پدرشان را راضی کنند و از شهر خارج شوند: «روز بیست ویکم مهر، باز هم صدای آژیر بلند شد. تک و توک همسایه هایی که مانده بودند، هنگام خطر به خانه ما می آمدند. می گفتند خانه تان امام زاده است و طوری نمی شود. خلاصه هواپیماها حمله کردند. از قضا راکتی صاف خورد تو تنور گلی گوشه حیاط مان. از آن جا که خاک آن قسمت نرم بود، خدا نخواست و راکت هم منفجر نشد. همسایه ها می گفتند: بفرما! حالا اگر به خانه ما خورده بود، تکه بزرگه مان، گوش مان بود. خلاصه روز بعد به بچه های مسجد اطلاع دادیم و کار با خوبی و خوشی تمام شد...»
نیروهای ارتش در پادگان دژ مستقر بودند و رضا گاه گاهی آنها را می دید. حتی یک بار به خانه آنها سرزدند و از مادر رضا کمی روغن قرض گرفتند. موتور همچنان گوشه حیاط افتاده بود: «در منطقه عباره، خیابانی بود که به لب شط منتهی می شد. انتهای خیابان، انبار و کنار انبار سردخانه بود. برادر دامادمان در سردخانه کار می کرد؛ ولی دیگر نگهبانی آن جا نمانده بود. یک روز به اتفاق عبدالحسین و امیر به سردخانه رفتیم. آن جا چشم مان به چند بشکه ??? لیتری افتاد. اتفاقا یکی شان پر از بنزین بود. ظرف ? لیتری همراه مان را پرکردیم. ماشین نیسانی هم آن جا بود. اما هر کار کردیم روشن نشد. ماشین را رها کردیم و راه افتادیم به طرف خانه. بالاخره موتور با کمک یکی از همسایه ها روشن شد. از آن روز به بعد با موتور به مسجد می رفتیم...»
رضا علاقه زیادی به موتورسواری داشت. اما عبدالحسین و امیر به او اجازه نمی دادند: «بالاخره روزی آنها گفتند رضا بیا حیاط، می خواهیم موتورسواری به تو یاد بدهیم. با هزار مکافات و روشن و خاموش شدن موتور، دوری تو حیاط زدم. سرانجام حوصله امیر سررفت. گفت پیاده شو و پشت من سوار شو. اول یاد بگیر بعد خودت بشین! جای مان را عوض کردیم. یک کپه سنگ هم تو حیاط ریخته بود. به محض حرکت، کنترل موتور از دست امیر دررفت. صاف رفتیم و محکم خوردیم به سنگ ها. افتادیم روی سنگ ها. ضربه سختی بود. دست امیر از مچ تا بالای آرنج زخمی شده و حالت سوختگی پیدا کرده بود. من هم از ناحیه آرنج زخمی شده بودم؛ عبدالحسین وضع بهتری داشت. رفتیم تو اتاق. مادر با دیدن مان کمی هول کرد. رفت از اجاق کمی خاکستر برداشت و آورد. آن را روی زخم امیر گذاشت. چند تکه گاز استریل هم پیدا کرد و روی زخم گذاشت. باند نداشتیم. به ناچار با یک تکه کهنه روی زخم را بست...»
جنگ و گریز ادامه داشت؛ با عراقی ها یک طرف و با ستون پنجم از طرف دیگر. یک شب عبدالحسین و امیر آمدند خانه و گفتند میان شاخه های یک درخت در کنار شط، شی ای نورانی مانند یک لامپ، خاموش و روشن می شود؛ انگار علامت می دهد. موضوع را به بچه های مسجد هم گفته بودند. بچه ها هم تمام حواس شان به عراقی ها بود. وقتی از موضوع باخبر می شوند، در تاریکی شب، کنار شط می روند. پای درخت کسی را نمی بینند. دور و اطراف را جست وجو می کنند؛ اما فایده ای نداشته. یکی شان بالای درخت می رود و سیم لامپ را پیدا می کند. دنبال سیم را می گیرند. خلاصه می فهمند سیم از شط رد شده و به آن طرف آویخته است. سرانجام آن طرف آب، یکی را می بینند که سیگار به دست کنار ماشینش ایستاده. یک سر سیم به باطری وصل بوده. سر دیگر هم در دستش و... وقتی متوجه بچه ها می شود، با کلت حمله می کند اما بچه ها پیش دستی کرده و او را به هلاکت می رسانند...»
سرانجام پس از سی و چهار، پنج روز مقاومت مدافعان، خیانت بنی صدر و... شهر در آستانه سقوط قرار گرفت:« عبدالحسین با موتور به مسجد جامع رفته بود. بعد از یکی دو ساعت سراسیمه برگشت و گفت عراقی ها را نزدیک پادگان دژ، تو خیابان کمربندی دیدم. پدرم مشغول دعا شد. یک ربع بعد از در پشتی انبار، چند نفر از مدافعان را دیدم. با دیدن من یکه خوردند. داد زدند هرچه زودتر از شهر خارج شوید... تا چند لحظه دیگر عراقی ها سرمی رسند. سرظهر بود. عبدالحسین برای سرکشی به انبار رفت. ناگهان مثل برق برگشت و داد زد عراقی ها... عراقی ها.در همین حال عراقی ها وارد شدند. تعدادشان زیاد بود. از پشت پنجره مرا دیدند. با اسلحه به طرف شیشه تیراندازی کردند. خیلی ترسیدم! دویدم پیش پدر و مادرم. عراقی ها آهسته جلو آمدند. مادرم عربی هم بلد بود. رفت کنار پنجره و داد زد از ما چه می خواهید؟ ما خانواده هستیم... در همین حال یکی از درجه داران عراقی در را باز کرد و گفت شما عرب هستید؟ خوب از اول می گفتید...
وقتی فهمیدیم با عرب ها کاری ندارند، با اشاره مادرم چیزی نگفتیم. قاب عکس حضرت امام و دایی ام _ حاج رضا ولی زاده با لباس روحانیت به دیوار بود. عراقی ها با قنداق هر دو را خرد و خمیر کردند. از این طرف وضع دست و بال امیر هم مشکل ساز شده بود؛ عراقی ها فکر می کردند امیر با قایق مدافعان را جابه جا می کرده و برای همین دستش سوخته است. خلاصه مادرم کلی چک و چانه زد تا از خر شیطان پیاده شدند. آن ها حتی به لباس های پلنگی من هم که پدرم برایم خریده بود، گیر دادند.... »
سرانجام پس از کلی اذیت و آزار، خانواده ها رضا را سوار آیفا کرده و به پادگان دژ منتقل کردند. پس از آن این خانواده به همراه خانواده های دیگر و عده ای از رزمندگان به مدرسه ای در منطقه پل نو _ شلمچه _ منتقل شدند. رضا در این زمان عده ای از خودفروش ها را می دید که آزادانه رفت و آمد می کردند و کسی به آنها کار نداشت. سپس اسرا به بغداد و از آنجا به اردوگاه موصل منتقل شدند. رضا و خانواده اش مدتی هم در اردوگاه رمادیه به سر بردند و...
سرانجام رضا و خانواده اش پس از تحمل بیش از چهارصد روز اسارت به آغوش میهن بازگشتند.





      

001551.jpg

دو کلمه «لجن الاعدام» که به معنی جوخه اعدام است، ارتش عراق را در جنگ با ایران در برابر یکی از پدیده های نادر نظامی قرار داده بود. پیش از این آنچه کتاب های تاریخ جنگ های جهان به ما گفته بود، وجود دادگاه های صحرایی در زمان جنگ است. نظامیانی که به هر شکل از جنگ فرار کرده و یا کوتاهی جدی آنان در برابر دشمن محرز بوده است، در دادگاه صحرایی محاکمه می شدند و حداقل فرصت دفاع از خود را به دست می آوردند، اما جوخه های اعدام ارتش عراق که حدود چهار کیلومتر دورتر از خطوط نبرد نظامیان خود مستقر می شدند، حتی این فرصت کوتاه را به این نظامیان نگون بخت نمی دادند و آنان را بدون هیچ پرسش و پاسخی به گلوله می بستند.
بسیاری از کارشناسان نظامی معتقدند که ارتش عراق، ارتشی پرقدرت و کارا است با تجهیزات و امکانات فراوان توانسته است در کنار آموزش و انگیزه قومی، ارتشی در این گوشه از جهان به وجود بیاورد که با اعتماد به نفس خود هر آن که اراده کند به مرزهای همسایه هایش دست درازی می کند. چنان که جای این دست  روی خاک ایران و کویت دیده می شود. همین ارتش به راحتی قیام های قومی و سیاسی داخل عراق را چنان سرکوب می کند که آب از آب تکان نمی خورد.
این ارتش کارآمد و مدرن در جنگ با ایران از یک ضعف رنج می برد و آن فرار نیروهایش از جبهه های جنگ بود. با این که شیوه های گوناگونی برای جلوگیری از فرار نظامیان عراق بخصوص سربازان، توسط فرماندهان و افسران توجیه سیاسی ارتش صورت می گرفت، اما تغییر محسوسی در روند فرار از جبهه های جنگ دیده نمی شد.
این فرار صورت جدی خود را پس از آزادی خرمشهر به طور کامل نشان داد.
ارتش عراق تلاش زیادی به کار برد تا بتواند از بازگشت این بندر به دامن جغرافیای ایران جلوگیری کند، اما نشد. آزادی خرمشهر ضربه سنگینی به حیثیت نظامی و سیاسی عراقی ها وارد آورد و تا مدت ها شیرازه این ارتش قدرتمند منطقه از هم پاشیده بود.
تشکیل جوخه های اعدام به طور رسمی پس از آزادی خرمشهر بود که تصمیم آن در وزارت دفاع و با حضور فرماندهان عالی رتبه ارتش عراق گرفته شد. نظامیانی برای عضویت در این جوخه ها انتخاب می شدند که شرایط ویژه ای داشته باشند.
فرماندهان این جوخه ها از اهالی تکریت، موصل و سامرا بودند که در وفاداری شان تردیدی وجود نداشت. همچنین سربازان این جوخه ها نیز با تشخیص همین فرماندهان برگزیده می شدند که سربازانی تنومند، وفادار و تندخو بودند که تحت تأثیر احساسات واقع نمی شدند و از عهده مأموریت خود به خوبی بر می آمدند.
آن گونه که در بعضی از آثار نظامیان عراق نوشته شده است، حسین کامل داماد و عدی پسر بزرگ صدام فرماندهی کل این جوخه ها را بر عهده داشتند و عدی بر اعدام افسران عالی رتبه مانند فرماندهان لشکرها و تیپ ها نظارت داشت.
همچنین فرماندهان لشگرها بدون این که نیازی به تهیه گزارش و یا تشکیل کمیته تحقیق داشته باشند، اختیارنامه برای اعدام نظامیان خاطی و فراری داشتند و حتی در بسیاری موارد اعدام ها را خود به عهده می گرفتند.




      

مقام معظم رهبری از چگونگی سقوط خرمشهر می‌گویند:

“ما می گفتیم حالا که خرمشهر‌ی‌ها اینقدر احساس احتیاج به تانک می کنند، شما (بنی‌صدر) یک واحد تانکتان را بین خرمشهر و شلمچه مستقر کنید تا دشمن نتواند به شهر حمله کند و آن را تصرف کند. اینها به انواع معاذیر متشبث می‌شدند و می‌گفتند نمی‌شود. اگر در اهواز این امکان بود، قطعاً من از اهواز می‌فرستادم. منتهی اهواز خودش وضعیتی مشابه خرمشهر داشت. چند لشکر بزرگ عراق آن را تهدید می‌کرد هر چه ما گفتیم اعتنا نکرد. من نامه‌ای نوشتم به بنی‌صدر و در آن اتمام حجت کردم و گفتم: من از کی به شما این مطلب را می‌گفتم و امروز خرمشهر، خونین شهر شده است و هنوز هم سقوط نکرده که این نامه را نوشتم ...
و نوشتم این واحدهایی که من می‌گویم، باید بفرستید، ولی اعتنایی نشد و در نتیجه خرمشهر با وجود مقاومت دلیرانه‌ عناصر رزمنده داخل مسجد جامع، تاب مقاومت نیاورد و عراقی‌ها از چند سو وارد شهر شدند.” 

راوی:  مقام معظم رهبری

 

رهبر معظم انقلاب حضرت آیه الله العظمی خامنه ای ؛پایگاه مقاومت بسیج شهدای جبله





      

اسمش حسین بود. حسین شریف قنوتی مجتهد بود. نگفته بود مرا چه به تفنگ به دست گرفتن دیده بود خرمشهر در خطر است با جان و دل مانده بود. توی آن شرایط که بنی‌صدر، مهمات به خرمشهر نمی‌رساند مانده بود و شده بود باعث دلگرمی بچه‌ها با یک نگاه خستگی را از تن بچه‌ها بیرون می‌کرد.

* خیلی کم می‌خوابید. سازمان‌دهی نیروهای شهر، و هماهنگی بین آنها وقت استراحت برایش باقی نگذاشته بود. غذا هم نداشت با تکه نان خشکیده و مقداری آب سر می‌کرد. روزی به او گفتند: “آشیخ عمامه‌ات را بردار مزاحم کارت نشود.” گفت: “عمامه کفن من است و حاضر نیستم برش دارم.” آن قدر کار کرده بود که عمامه سفیدش دیگر سیاه شده بود.

* یک روز در مقر با نیروهای هماهنگی نشسته بود و صحبت می‌کرد دیدیم که یک جوان رزمنده هجده نوزده ساله می‌آید به سمت ما آن چنان خسته بود که تلو تلو می‌خورد کم مانده بود اسلحه‌اش هم زمین بیفتد. شیخ تا این جوان را دید رفت به سمت وی و او را در آغوش گرفت و بوسیدش بعد زانو زد و پاهایش را هم بوسید.
* شهر در حال سقوط است.
به خواهرهای مدافع دستور داده شده که انبار مهمات را خالی کنند. مقداری به مدرسه‌ای در قسمت جنوبی رودخانه منتقل شد. همه بچه‌ها خسته و تشنه بودند. ناگهان شیخ وارد مدرسه می‌شد او توانسته بود از عراقی‌ها یک نوشابه و یک هنداونه بزرگ و چند آرپی‌جی به غنیمت بگیرد. هر چه به تک تک بچه‌ها تعارف کرد که نوشابه را بخورند گفتند شما تشنه‌تر هستید خودتان بخورید آخر سر هم خودش نوشابه را خورد و هنداونه را داد به بچه‌ها.

* رضا داشت رانندگی می‌کرد. شیخ هم بغل دستش نشسته بود سر خیابان چهل متری که رسیدند ناگهان دیدند عراقی‌ها جلویشان را سد کردند.رضا گفت: “آقا، اینها عراقی‌اند!”شیخ گفت: “سریع برگرد به سمت مسجد جامع.”موقع برگشتن ناگهان عراقی‌ها ماشین را به رگبار بستند. زانوی رضا گلوله خورد. گردن، دست، پا و ران شیخ هم مورد اصابت هفت هشت گلوله قرار گرفت. کمی که جلوتر رفتند، عراقی‌ها آرپی‌جی می‌زدند، خودرو واژگون شد و به جدول‌های کنار میدان خورد و ایستاد. رضا و شیخ تا به خود بیایند و دست به اسلحه ببرند، عراقی‌ها آنها را محاصره کردند. یک عده رضا را گرفتند و کتفش را شکستند. یک عده هم دور شیخ حلقه زدند و شروع کردند به پایکوبی و خواندن: “أسرنا الخمینی، أسرنا الخمینی.” یعنی: خمینی را اسیر کردیم. عمامه را از سرش برداشتند. همین طور داشت از بدنش خون می‌رفت در همین حال شروع کرد به نصیحت عراقی‌ ها : “امروز حسین زمان خمینی است و یزید زمان صدام است؛ از زیر عَلَم یزید بیرون بیایید و بروید تحت بیرق حسین.”سرباز عراقی عصبانی شد. سرنیزه کلاشینکف را برداشت و به شقیقه‌ او کوبید. سر پا نگهش داشته بودند و جمجمه‌اش را می‌بریدند به بی‌رحمانه‌ترین شکل... او هم فقط می‌گفت: “الله اکبر”.

دور جنازه مطهرش جمع شده بودند و پایکوبی می‌کردند این بار می‌خواندند: “قَتَلنا الخمینی، قتلنا الخمینی” اما باز دست بردار نبودند، بعد از جسارت‌های زیاد به جسد شیخ و لگد زدن به آن، عمامه‌اش را به گردنش بستند و در خیابان کشیدند و آن را از بالای یک ساختنان دو طبقه آویزان کردند، بعد آن را به پایین پرتاب کردند! ...
رهبر انقلاب درباره این شهید مظلوم فرمود: “اگر شیخ شریف شهید نمی‌شد، خرمشهر از دست نمی‌رفت، چون او خیلی شجاع و انقلابی بود





      

خاطره اول

خواهر “سکینه حورسی” از زنان مدافع خرمشهر می‌گوید: “به علت درگیری‌های فشرده و نگهبانی‌های شبانه، فرصتی برای تعلیم نظامی بقیه خواهران نبود. ناچار شب‌ها با همان تعلیمات مختصر، دو ساعت به خط مقدم جبهه می‌رفتیم و دفاع می‌کردیم. آنجا وضع خیلی فرق می‌کرد. خمپاره مثل باران می‌بارید. از چپ و راست گلوله می‌زدند. تا آن لحظه نه خمپاره دیده بودیم و نه می‌دانستیم خمسه خمسه چیست. بچه‌ها پابه پای هم و با جان می‌جنگیدند. ایثار و فداکاری در مرز، مرزی نداشت. یکی دو روز بعد، برادر جهان آرا، حفاظت از مهمات را به ما سپرد.





      

ریزه بود و استخوانی، اما فرز، چابک، بازی‌گوش و سروزبان دار. ده ساله بود، کشتی می‌گرفت. به بزرگ‌تر از خودش هم گیر می‌داد. شرّ راه می‌انداخت و هوارکشان می‌گریخت و سالن کشتی را به هم می‌ریخت. اسمش بهنام بود بهنام محمدی‌راد، بچه خرمشهر متولد 1345.اولین شعاری که یادش می‌آمد با اسپری روی دیوار بنویسد همین بود: “یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم” شاهش را هم همیشه برعکس می‌نوشت.اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که می‌شد بهنام سیزده ساله بود که می‌دوید به مجروحین می‌رسید. از دست بنی‌صدر آه می‌کشید که چرا وعده سر خرمن می‌دهد. بچه‌های خرمشهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه “کلاش” و “ژ3” مقابل عراقی‌ها ایستاده بودند، بعد بنی‌صدر گفته بود که سلاح و مهمات به خرمشهر ندهید. بهنام عصبانی بود مردم در شلیک گلوله هم باید قناعت می‌کردند.شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت می‌کردند خودش را خاکی می‌کرد. موهایش را آشفته می‌کرد و گریه کنان می‌گشت خانه‌هایی را که پر از عراقی بود، به خاطر می‌سپرد عراقی‌ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند گاهی می‌رفت داخل خانه پیش عراقی‌ها می‌نشست مثل کر و لال‌ها، و از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمی‌داشت و برمی‌گشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می‌کرد پیش فرمانده که می‌رسید، اول یک نارنجک سهم خودش را از غنایم برمی‌داشت، بعد بقیه را به فرمانده می‌داد.
زیر رگبار گلوله، بهنام سر می‌رسید همه عصبانی می‌شدند که آخر تو اینجا چه کار می‌کنی. بدو توی سنگر... بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می‌آورد تا بچه‌ها گلویی تازه کنند.
هجده آبان 59 بود، شش روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه چهارده ساله بدنش پر از ترکش شده بود. دکترها هم نتوانستند مانع از پریدنش شوند. بهنام در خرمشهر ماند و به آرزویش رسید.





      

خرمشهر در طول تاریخ خود چهار بار اشغال شد که سه بار آن با اتکا به بیگانگان یا در برابر واگذاری بخشی از سرزمین ایران، به وطن بازگشت. اما در آخرین بار، بدون پشتیبانی بیگانگان و بدون واگذاری حتی یک وجب از خاک ایران، آزاد شد. خرمشهر از بعد از ظهر 31/6/1359 زیر آتش سنگین ارتش عراق قرار  گرفت. یگان های دشمن در این منطقه تهاجم خود را از سه محور آغاز کردند: از جنوب ایستگاه حسینیه برای بستن جاده اهواز- خرمشهر و از سمت شمال و غرب خرمشهر برای دستیابی به دروازه شهر (پلیس راه).                                                                                                      دشمن با اجرای آتش سنگین و هجوم قوای زرهی به سمت خرمشهر و محاصره آن، طرح ریزی کرده بود که هماهنگ با برنامه اشغال سه روزه استان خوزستان، خرمشهر را نیز به اشغال در آورد ولی با مقاومت حماسی مدافعان خرمشهر نه تنها دشمن در اشغال خوزستان ناکام ماند، بلکه با تحمل خسارات و تلفات بسیار، بعد از 34 روز جنگ وگریز، خرمشهر را تصرف کرد. برای آزادسازی منطقه وسیع جنوب غربی اهواز، عملیات بیت المقدس از 10/2/1361 آغاز شد. آخرین مرحله این عملیات (مرحله چهارم) از 1/3/1361 شروع شد که منجر به آزادی خرمشهر در 3/3/1361 گردید.                            در روزهای پایانی جنگ نیز ارتش عراق با انبوهی از لشکر های خود در 31/4/1367 با تهاجمی دیگر خود را به جاده اهواز- خرمشهر رساند و 30 کیلومتر از این جاده را اشغال کرد. درحالی که خرمشهردر خطر محاصره واشغال مجدد قرار گرفته بود، با پیام هشدار دهنده ی امام خمینی با حضور سپاه وانبوه نیرو های مردمی در این منطقه، طی سه روز درگیری و مقاومت دشمن عقب رانده شد.

 

نقاط مهم شهر خرمشهر به ترتیب اشغال

پل نو

پل نو روی نهر عرایض در غرب خرمشهر و در مسیر جاده ی شملچه احداث شده است. طول پل 58 متر وعرض آن 7 متر است. ارتش عراق در آغاز هجوم سراسری سه روزه به نهر عرایض رسید، لیکن برای عبور از پل نو چندین روز جنگید. پس از عبور از آن نیز چند بار پیشروی کرد و عقب رانده شد تا این که از 16/7/1359 دستیابی مدافعان خرمشهر به پل نو غیر ممکن شد وسرانجام پس از 19 ماه در 3/3/1361 آزاد شد.

 پلیس راه

ابتدای جاده خرمشهر- اهواز که به جبهه ی پلیس راه مشهور بود. شاهد حوادث فراوانی در اولین هجوم دشمن بود. ارتش عراق پس از آن که در 2/7/59 جاده ی خرمشهر- اهواز را مسدود کرد با یک فلش غربی- شرقی به سوی کارون و با یک فلش شمالی- جنوبی به سوی شهر حرکت کرد ولی تا 21/7/59 نتوانست موقعیت خود را در پلیس راه تثبیت کند. طی این مدت در انبار‌های عمومی، ساختمان‌های پیش‌ساخته، پلیس راه و دیزل آباد نبردهای سنگینی روی می‌داد. حتی در تاریخ 10/7/59 دشمن همه موانع را پشت سر گذاشت و تا میدان کشتارگاه پیشروی کرد، اما نتوانست موقعیت خود را تثبیت کند. تا آن که قوای مدافعان تحلیل رفت و دشمن در 16/7/59 در منطقه خانه‌های پیش‌ساخته با مقاومت کمی رو به رو شد، طوری که دشمن ظرف 5 روز خط خود را تا پلیس راه جلو کشید و موقعیت خود را تثبیت نمود. 19 ماه بعد هنگامی که در مرحله ی سوم عملیات بیت‌المقدس رزمندگان اسلام کوشیدند با استفاده از جاده خرمشهر- اهواز از پلیس راه عبور کنند و وارد شهر شوند. دشمن مقاومت سختی از خود بروز داد و عملیات به نتیجه نرسید، تا آن که در مرحله چهارم، دشمن از پل نو نیز تهدید و از دو سو به محاصره درآمد و تسلیم شد.

 میدان کشتارگاه

 میدان کشتارگاه محل اتصال و الحاق دو فلش هجوم دشمن به خرمشهر بود. نیرو‌هایی که از پلیس راه و پل نو هجوم می‌کردند، می‌بایست در این منطقه با یکدیگر هماهنگ شده، سپس به سوی شهر پیشروی کنند. قوای دشمن چندین بار به این میدان دست یافتند اما هر بار عقب رانده شدند. در 9/7/1359 نیرو‌های عراقی از سمت پل نو بعد از اجرای آتش سنگین روی مناطق مسکونی تا کشتارگاه پیشروی کردند و به گمان آن که مانعی بر سر راه نیست به حرکت خود شتاب دادند، لیکن پنج رزمنده شهادت طلب به تانک‌ها هجوم بردند و دشمن را به عقب راندند. در فردای آن روز کشتارگاه از دو سوی پل نو و پلیس راه به طور گازانبری مورد هجوم واقع شد ولی تانک جلودار دشمن هدف قرار گرفت و هراسان عقب نشست. بدین ترتیب نبرد روزانه در کشتارگاه با فراز و نشیب ادامه داشت تا آن که بعد از 12 روز مقاومت در 21/7/1359 میدان کشتارگاه سقوط کرد.

 بندر و گمرک

بندر و گمرک خرمشهر از مهم‌ترین بنادر کشور، قبل از آغاز جنگ بود. ارتش عراق در وضعیتی هجوم خود را آغاز کرد که گمرک خرمشهر مملو از اجناس بود و در جریان آن تمامی یا به آتش کشیده شد، یا به غارت رفت. ارتش عراق پس از هجوم سراسری و پیشروی تا ساحل غربی نهر عرایض، در نظر داشت از گمرک به عنوان محل نبرد استفاده کند، زیرا پیش‌بینی کرده بود که نبرد با نیرو‌های مردمی در فضای غیر باز دشوار خواهد بود. به همین جهت تلاش اصلی خود را برای عبور از پل نو متمرکز کرد. لیکن مقاومت نیرو‌های خودی در آن محور، دشمن را مجبور کرد که دشواری نبرد در گمرک را بپذیرد و در تاریخ 8/7/1359 به گمرک هجوم برد. اما تلفات سنگینی را متحمل گردید و 19 روز طول کشید تا دشمن توانست موقعیت خود را حوالی در ساحلی گمرک تثبیت کند. این در حالی بود که ساختمان‌های داخلی بندر چندین بار دست به دست می شد و حتی در تاریخ 10/7/1359 دشمن توانسته بود از در سنتاب چند تانک را تا میدان راه‌آهن پیش بفرستد. در هر بار با تجاوز دشمن مقابله شد، تا آن که در 27/7/1359 در حالی که بیش از دو سوم شهر سقوط کرده بود، مقابله با دشمن در مقابل در ساحلی گمرک نیز به پایان رسید.

 پادگان دژ

در طرح‌های نظامی قبل از انقلاب پیش‌بینی شده بود که در صورت حمله ی عراق به خوزستان، دژ‌های مرزی عملیات تأخیری انجام بدهند تا فرصت لازم برای حضور لشکر‌های نیروی زمینی ارتش به دست آید. به همین منظور در پادگان دژ که فرماندهی پاسگاه‌های دژ را نیز به عهده داشت، سلاح و مهمات کافی برای یک مقاومت 48 ساعته ذخیره شده بود. اما پس از هجوم ارتش عراق از این تجهیزات استفاده بهینه نشد و در حالی که مدافعان خرمشهر در مضیقه شدید بودند، سلاح و مهمات لازم در اختیار آنان قرار نگرفت تا آن که پادگان دژ در 23/7/1359 سقوط کرد و سلاح‌های باقی مانده در پادگان توسط دشمن غارت شد.

 مرکز شهر

در طول 35 روز جنگ و مقاومت در خرمشهر تمام نقاط و محله‌های آن زیر آتش دشمن قرار داشت. در عین حال مناطق شهر، خصوصاً کوی طالقانی به عنوان خط دوم خودی شناخته می‌شد و از این محله جبهه پلیس راه حمایت می‌گردید، تا آن که با سقوط پلیس راه در 21/7/1359 امکان نفوذ دشمن به کوی طالقانی فراهم شد، دست‌یابی دشمن به کوی طالقانی که همزمان بود با سقوط میدان کشتارگاه و بخشی از جاده کمربندی، نبرد در این محله را به شدت پیچیده کرد. از این تاریخ به بعد تقریباً هر سه روز یکبار خرمشهر تا آستانه سقوط پیش می‌رفت و در 24/7/1359 خونین‌ترین درگیری‌ها رخ داد و خرمشهر، خونین‌شهر نام گرفت. در این روز مدافعان در خیابان چهل‌متری حماسه آفریدند و در    مقابله ی سرسختانه ی خود دشمن را تا کوی طالقانی عقب راندند. در 27/7/1359، 29/7/1359 و 2/8/1359 سه بار دیگر شهر تا آستانه سقوط رفت و مهاجمان به فرمانداری خرمشهر رسیدند، اما رزمندگان فرمانداری را پس گرفتند، تا آن که در 3/8/59 دیگر توانی برای مقابله با دشمن نماند و دستور تخلیه شهر داده شد. اندک مدافعان باقی مانده شروع به ترک شهر کردند و تا 4/8/1359 همه چیز تمام شد.

 پل خرمشهر

این پل روی کارون احداث شده و شمال و جنوب خرمشهر را به هم وصل می‌کند و 616 متر طول و 8 متر عرض دارد. از سومین روز هجوم دشمن (2/7/1359) که عراق جاده خرمشهر- اهواز را قطع کرد، تنها راه پشتیبانی مدافعان همین پل بود و دشمن از همان ابتدا در صدد بود با اجرای آتش روی آن، امکان تردد از این پل را غیرممکن کند و در اواخر مهرماه چند بار به آن نزدیک شد. سرانجام از 3/8/1359 با تسلط دشمن بر پل، حماسه مقاومت 34 روزه ی مدافعان خرمشهر پایان یافت.

 مسجد جامع

مسجد جامع خرمشهر سمبل مقاومت خرمشهر شناخته می‌شود. این مسجد در طول 24 روز مقاومت، مرکز فرماندهی و ستاد نیرو‌های مردمی بود. هماهنگی‌ها در آنجا صورت می‌گرفت. تبادل اخبار، تجهیز، تسلیح و آموزش رزمندگان، مداوای اورژانسی مجروحین و نگهداری موقت شهدا همگی در مسجد جامع صورت می‌پذیرفت. در عین حال سایر مساجد و حسینه‌های شهر نیز پایگاه‌های فرعی بودند که از مسجد جامع هدایت می‌شدند. مسجد جامع به رغم آن که از آغاز جنگ در زیر آتش موثر دشمن قرار داشت و از 24/7/1359 چندین بار در آستانه سقوط قرار گرفت، اما تا آخرین روز مقاوم باقی ماند و حتی پس از سقوط تنها راه ارتباطی (پل خرمشهر) یک روز دیگر مأمن و پناه نیرو‌هایی بود که هنوز در شهر باقی بودند. اما آن گاه که آخرین مدافعان به آب زدند و از کارون گذشتند، مسجد جامع نیز خاموش شد تا در سوم خرداد 1361 شاهد اشک شوق و شادی توأم با سجده ی شکر رزمندگان اسلام باشد.





      

بیش از بیست ماه از آغاز جنگ تحمیلی استکبار علیه جمهوری اسلامی می گذشت و شهر خرمشهر همچنان در چنگ نیروهای ارتش عراق قرار داشت، عملیات پیروزمندانه فتح المبین که منجر به آزادسازی مناطق گسترده ای از خطه خوزستان در شمال غرب این استان شده بود راه را برای آزادسازی مناطق خرمشهر، شلمچه، هویزه و بخش های دیگر همواره کرده بود، البته موانع مستحکم و 36 هزار نفر نیرویی را که دشمن در خطوط پدافندی پیچیدة خود مستقر کرده بود گذر از آن را به چیزی شبیه معجزه تبدیل کرده بود اما عملیات سرانجام در ساعت 30دقیقه بامداد 10 اردیبهشت ماه 1361 به فرماندهی قرارگاه مشترک کربلا از سپاه و ارتش و در قالب سه قرارگاه عملیاتی قدس و قرارگاه فتح و قرارگاه نصر شروع شد.پس از 25 روز تلاش برای آماده سازی مقدمات و انجام طرح بزرگ عملیات، به منظور رویارویی با مشکلات احتمالی، از جمله آبگرفتگی های غیر طبیعی که دشمن بر سر راه رزمندگان ایجاد کرده بود و پیچیدگی مواضع و حجم ماشین آلات زرهی و نیروهای پیاده دشمن و انجام چهار مرحله عملیات تهاجمی در منطقه ای به وسعت 6000 کیلومتر مربع، همه چیز برای یک حمله بزرگ میها شد و سرانجام در تاریخ سوم خردادماه 1361 خرمشهر که با 35 روز مقاومت در برابر دشمن سقوط کرده بود، پس از 575 روز اشغال و ویران شدن خانه ها و اماکن عمومی در کمتر از 48ساعت آزاد و پاکسازی شد و امام راحل(ره) در این باره فرمودند: “خرمشهر را خدا آزاد کرد





      

 

شهری که در آن هر زائر حداقل دو میزبان مهربان دارد، مسجد جامع و موزة دفاع مقدس، میزبانانی که ناگفتنیهای بسیار برای مهمانان خویش دارند، مسجد جامع نقطة اصلی مقاومت سی و پنج روزه رزمندگان اسلام، مرکز فرماندهی و ستاد نیروهای مردمی بود، هماهنگی در آنجا صورت می‌گرفت: تبادل اخبار، تجهیز، تسلیح و آموزش رزمندگان، مداوای اورژانسی مجروحین و از همه زیباتر پذیرای پیکر پاک شهدا بود.     موزه دفاع مقدس هم در خیابان ساحلی کارون توسط بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس احداث شده است و گویای بسیاری از وقایع مقاومت، اشغال، آزاد سازی و بازسازی خرمشهر می‌باشد.      خرمشهر شاید بزرگترین افتخارش این باشد که 35 روز با تکیه بر شانه‌های استوار زنان، نوجوانان و مردان برومندی که آنان را در دامن خویش پرورش داده بود مقاوم و استوار در برابر خیل تهاجمات ایستادگی کرد و البته در رأس افتخاراتش، عملیات بیت المقدس قرار دارد که منجر به آزادی خرمشهر شد و ما به توضیح مختصری در مورد آن می پردازیم





      
<      1   2   3   4   5      >