سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از سجده گاه عشق تا وادی ظهور
Slide 1 Slide 2

پس از سخنرانی مهیّج و عارفانه حاج حسین، دلاوران غواص در کنار اروند به صف پشت سر هم می‌ایستند. فرمانده، طناب بلندی را می‌آورد و برای اینکه از هم جدا نشوند، هر کدام به فاصله تقریباً یک متر طناب را محکم به کمر خود می‌بندند. طبق مقررات باید اولین نفری که در سر صف قرار دارد سر طناب را به خود ببندد و به همین ترتیب نفرات بعدی، اما این شهید بزگوار «تازیکه» است که حدود چهار پنج متر از طناب را رها کرده و بعد آن را به خود می‌بندد. فرمانده پس از اینکه قضیّه را متوجه می‌شود با حالت تندی او را مورد مؤاخذه قرار داده و می‌گوید:این چه کاری است؟ چرا مقداری از طناب رهاست؟اما شهید «تازیکه» چیزی نمی گوید. برای بار دوم فرمانده سؤال خود را تکرار می‌کند و این بار هم شهید «تازیکه» است که با چشمانی اشک‌بار و یک دنیا اطمینان لب به سخن می‌گشاید:
«
آخر جناب فرمانده! مگر ما بی‌صاحب هستیم؟ من سر این طناب را به دست صاحبمان «حجة بن الحسن(عجسپرده‌ام تا او خودش ما را هدایت کند و اتفاقاً بعد از این توکل و اعتماد به آقا امام زمان(عج) تمامی غواص‌ها بدون تلفات از آب خروشان اروند گذشته و سالم به آن طرف می‌رسند، اما شهید «تازیکه» در مراحل بعدی عملیات به دیدار محبوب می‌شتابد.   





      

داشتیم از خط به عقب بر می گشتیم. شهید قائم مقامی کنارم بود و می گفت: نمی دانم چه کرده ایم که خداوند ما را لایق شهادت نمی داند. گفتم: شاید می خواهد ما خدمت بیشتری به اسلام بکنیم. پاسخ داد: نه، من باید شهید می شدم و الان وجدانم ناراحت است. آخر در خواب دیده بودم که شهید می شوم و امام زمان، دستم را گرفته و با خود می برد.
در همین حال، یک خمپاره ی 120 کنار ماشین ما به زمین خورد و این بنده ی عاشق به شهادت رسید.هنگام شهادت، لبخند بسیار زیبایی بر لب داشت که همه مان را مسحور خود کرده بود. گویی مشایعت امام زمان(عج) او را چنین به وجد آورده بود.
.