سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از سجده گاه عشق تا وادی ظهور
Slide 1 Slide 2

در را باز کرد و آمد توی جلسه، همان وسط ایستاد و رو به من گفت: حواله ات با مادرم زهرا...
گفتم: چی شده سید جان؟ انگار نشنیده باشد، باز حرف خودش را گفت...گفتم: بیا بنشینیم، ببینم قضیه چیه؟
دستم را دراز کردم سمتش. آمد و سرش را گذاشت روی زانوم و بغضش ترکید. شاید یک ربع اشک ریخت. بعد که گریه اش آرامتر شد گفت: چهار ماهه اومده ام این جا. دارم با کمپرسی خاک می برم، کار می کنم، به این امید که شب عملیات - امشب - نوبت این میشه.... شمشیرش را که همیشه به شالش می بست در آورد...
گفتم: مخلص تو هم هستم، برو خدا به همراهت...
لب آب- توی ساحل فاو - از قایق که بیرون آمده بود، بعثی ها دورش را گرفته بودند، او هم چرخیده بود و خیلی از اون ها را از پا در آورده بود...
بعد هم خودش محاصره شده بود و مظلومانه به آرزویش رسید




      

پس از سخنرانی مهیّج و عارفانه حاج حسین، دلاوران غواص در کنار اروند به صف پشت سر هم می‌ایستند. فرمانده، طناب بلندی را می‌آورد و برای اینکه از هم جدا نشوند، هر کدام به فاصله تقریباً یک متر طناب را محکم به کمر خود می‌بندند. طبق مقررات باید اولین نفری که در سر صف قرار دارد سر طناب را به خود ببندد و به همین ترتیب نفرات بعدی، اما این شهید بزگوار «تازیکه» است که حدود چهار پنج متر از طناب را رها کرده و بعد آن را به خود می‌بندد. فرمانده پس از اینکه قضیّه را متوجه می‌شود با حالت تندی او را مورد مؤاخذه قرار داده و می‌گوید:این چه کاری است؟ چرا مقداری از طناب رهاست؟اما شهید «تازیکه» چیزی نمی گوید. برای بار دوم فرمانده سؤال خود را تکرار می‌کند و این بار هم شهید «تازیکه» است که با چشمانی اشک‌بار و یک دنیا اطمینان لب به سخن می‌گشاید:
«
آخر جناب فرمانده! مگر ما بی‌صاحب هستیم؟ من سر این طناب را به دست صاحبمان «حجة بن الحسن(عجسپرده‌ام تا او خودش ما را هدایت کند و اتفاقاً بعد از این توکل و اعتماد به آقا امام زمان(عج) تمامی غواص‌ها بدون تلفات از آب خروشان اروند گذشته و سالم به آن طرف می‌رسند، اما شهید «تازیکه» در مراحل بعدی عملیات به دیدار محبوب می‌شتابد.