|
آن روز ?? شهریور ???? بود. رضا خوشحال و خندان همراه مادرش وارد خانه شد. لوازم التحریرش را از کیفش درآورد و نشان خواهرش سکینه داد. رضا روز بعد به کلاس دوم دبستان می رفت. مادرش رفت توی آشپزخانه تا ناهار بیاورد. سکینه هم در حال پهن کردن سفره بود. رضا داشت وسایلش را جمع می کرد. ناگهان صدای انفجار همه را میخکوب کرد. هر چند پیش از آن هم، هر از گاهی سروصدای شلیک گلوله شنیده می شد. رضا در این باره می گوید: «قبل از جنگ هم عراقی ها به بهانه های مختلف در پی برهم زدن اوضاع شهر بودند؛ مانند بحث عرب و عجم، پخش سلاح و... همسایگانی داشتیم که پنهانی به عراق می رفتند و با خود اسلحه و تجهیزات می آوردند. شب ها از ساعت ?-?? شب به بعد مشتریان برای خرید سلاح به خانه یکی از آن ها می رفتند. ما هر شب صدای شلیک سلاح را _ برای امتحان اسلحه شلیک می شد _ می شنیدیم...»
رضا با این که سن و سالی نداشت اما می فهمید اتفاقات بدی در راه است: «کم کم فهمیدم از درس و مدرسه خبری نیست. جنگ شروع شد و هر روز صداهای مهیب، بیشتر شنیده می شد. مردم به مرور شهر را ترک می کردند و تنها جوانان مدافع مانده بودند...»
در شهر هسته های مقاومت شکل گرفته بود. مسجد جامع هم شده بود پاتوق مدافعان: «خانه مان نزدیک شرکت های صنعتی بود؛ مانند صابون سازی، روغن نباتی جهان، شرکت های کشتی سازی و... مواد اولیه بعضی از این شرکت ها مایع و آتش زا بود. به دلیل بمباران، گاهی مواد اولیه شان توی شط می ریخت. آب هم قطع شده بود. به ناچار برای تأمین آب آشامیدنی به شط می رفتیم. از کنار شط نمی شد آب برداشت. با بلم به وسط رودخانه می رفتیم. روغن سطح آب را کنار می زدیم و آب بر می داشتیم. مغازه ها تعطیل شده بود و تامین مایحتاج اولیه بسیار سخت بود. تنها پایگاه فعال شهر، مسجد جامع بود. معدود کسانی که مانده بودند برای امرارمعاش خود به آنجا مراجعه می کردند. مواد غذایی از آبادان به خرمشهر و مسجد جامع می رسید...»
پدر رضا انباردار شرکتی در خرمشهر بود. او انسانی مومن و مقید بود. پس از حمله عراقی ها، چند بار استخاره گرفت و هر بار خوب آمد. بنابراین حاضر به ترک شهر نشد: «پدرم به استخاره اعتقاد داشت، اتفاقا هر بار استخاره می گرفت، خوب می آمد و می گفت باید بمانیم. اول این که استخاره خوب آمده. دوم هم اموال مردم نزد ما امانت است. اگر وسایل و ماشین آلات شرکت را بدزدند، نمی توانم جوابگو باشم. یک عمر با آبرو زندگی کرده ام، حالا خوب نیست بدنام شوم...»
به این ترتیب رضا و خانواده اش _ خواهرش سکینه، برادر بزرگش محمد حسین، برادر دیگرش عبدالحسین و پدر و مادرش _ در شهر ماندنی شدند. اما در این میان امیر _ خواهرزاده رضا _ هم علی رغم این که پدرومادرش شهر را ترک کردند، به هر بهانه ای بود به خرمشهر بازگشت و به جمع آنها ملحق شد. رضا دوچرخه کوچکی داشت. عبدالحسین هم دوچرخه ?? داشت. عبدالحسین، امیر را سوار دوچرخه خود می کرد و با رضا، هر روز به مسجد جامع می رفتند؛ هم برای به دست آوردن اخبار جدید و هم مایحتاج زندگی: «تو خرمشهر، نان های خشکی پخت می شد که به نان تیری معروف بود. نان ها در تابه پخت می شد و در کارتن های کوچک بسته بندی می کردند. هر وقت به مسجد می رفتیم، دو کارتن نان می گرفتیم و به خانه می آوردیم. یک کارتن را به همسایه هایی می دادیم که در شهر مانده بودند. کارتن دیگر را هم خودمان مصرف می کردیم؛ با خرما، سیب زمینی، گوجه فرنگی، خربزه یا هندوانه می خوردیم...» در این میان، رادیو تنها وسیله ارتباط با مناطق دیگر کشور بود. آنها علاوه بر این که به اخبار جنگ دسترسی داشتند، بعضا آموزش هایی را که از رادیو پخش می شد، فرا می گرفتند.
رضا، عبدالحسین و امیر هر روز به مسجد جامع می رفتند تا این که: «روز سیزدهم مهر بود که دوچرخه های مان از بین رفت. مجبور بودیم فاصله منزل تا مسجد را که مسافتی حدود سه چهار کیلومتر بود، پیاده طی کنیم. روز بعد که از مسجد بازمی گشتیم، الاغ سفید رنگی، توجه مان را جلب کرد. سرحال بود و می شد مدتی به جای دوچرخه استفاده کرد. الاغ را به خانه بردیم و با کمک پدر و مادرم، افساری برایش درست کردیم، دو سه تکه گونی و پارچه سر هم کردیم و انداختیم روی حیوان. تا مدتی، هر روز دو یا سه ترکه سوار حیوان می شدیم و به مسجد می رفتیم. گاهی هم یکی مخفیانه الاغ را بر می داشت و تنهایی به مسجد می رفت! آن وقت دو نفر دیگر به ناچار پیاده می رفتند. آن موقع ها، دیگر کسی در شهر سوار الاغ نمی شد. به همین دلیل قبل از رسیدن به مسجد، الاغ را دو کوچه پایین تر به تیر برقی می بستیم و به مسجد می رفتیم. بار اول، من کنار الاغ ماندم؛ اما تنهایی فقط سکون بود و صدای انفجار و... حسابی ترسیده بودم. دفعه بعد گفتم من تنها، اینجا نمی مانم و همراه شما می آیم...»
برادر بزرگ رضا _ محمد حسین _ هم هر روز به مسجد می رفت و به صف مدافعان ملحق می شد. او که خود مدتی در سپاه بود، می دانست ماندن خانواده اش در شهر، ممکن است چه عواقبی به دنبال داشته باشد. خلاصه او توانست رضایت پدرش را جلب کند تا از شهر خارج شوند. اما کو ماشین؟ بنابراین یک روز صبح به امید یافتن ماشینی که بتوانند اثاث خود را نیز از شهر خارج کنند، به طرف آبادان حرکت کرد: آن روز در راه مسجد، نبش گل فروشی محمدی موتورسیکلت مینی یاماهای ?? سربی رنگی پیدا کردیم. عبدالحسین و امیر گفتند آن را با خود می بریم، شاید درست شد.
|
شهر همچنان بمباران می شد و عراقی ها هر روز حلقه محاصره را تنگ تر می کردند. برخی از بچه های مسجد با دیدن بچه ها، توصیه می کردند حتما پدرشان را راضی کنند و از شهر خارج شوند: «روز بیست ویکم مهر، باز هم صدای آژیر بلند شد. تک و توک همسایه هایی که مانده بودند، هنگام خطر به خانه ما می آمدند. می گفتند خانه تان امام زاده است و طوری نمی شود. خلاصه هواپیماها حمله کردند. از قضا راکتی صاف خورد تو تنور گلی گوشه حیاط مان. از آن جا که خاک آن قسمت نرم بود، خدا نخواست و راکت هم منفجر نشد. همسایه ها می گفتند: بفرما! حالا اگر به خانه ما خورده بود، تکه بزرگه مان، گوش مان بود. خلاصه روز بعد به بچه های مسجد اطلاع دادیم و کار با خوبی و خوشی تمام شد...»
نیروهای ارتش در پادگان دژ مستقر بودند و رضا گاه گاهی آنها را می دید. حتی یک بار به خانه آنها سرزدند و از مادر رضا کمی روغن قرض گرفتند. موتور همچنان گوشه حیاط افتاده بود: «در منطقه عباره، خیابانی بود که به لب شط منتهی می شد. انتهای خیابان، انبار و کنار انبار سردخانه بود. برادر دامادمان در سردخانه کار می کرد؛ ولی دیگر نگهبانی آن جا نمانده بود. یک روز به اتفاق عبدالحسین و امیر به سردخانه رفتیم. آن جا چشم مان به چند بشکه ??? لیتری افتاد. اتفاقا یکی شان پر از بنزین بود. ظرف ? لیتری همراه مان را پرکردیم. ماشین نیسانی هم آن جا بود. اما هر کار کردیم روشن نشد. ماشین را رها کردیم و راه افتادیم به طرف خانه. بالاخره موتور با کمک یکی از همسایه ها روشن شد. از آن روز به بعد با موتور به مسجد می رفتیم...»
رضا علاقه زیادی به موتورسواری داشت. اما عبدالحسین و امیر به او اجازه نمی دادند: «بالاخره روزی آنها گفتند رضا بیا حیاط، می خواهیم موتورسواری به تو یاد بدهیم. با هزار مکافات و روشن و خاموش شدن موتور، دوری تو حیاط زدم. سرانجام حوصله امیر سررفت. گفت پیاده شو و پشت من سوار شو. اول یاد بگیر بعد خودت بشین! جای مان را عوض کردیم. یک کپه سنگ هم تو حیاط ریخته بود. به محض حرکت، کنترل موتور از دست امیر دررفت. صاف رفتیم و محکم خوردیم به سنگ ها. افتادیم روی سنگ ها. ضربه سختی بود. دست امیر از مچ تا بالای آرنج زخمی شده و حالت سوختگی پیدا کرده بود. من هم از ناحیه آرنج زخمی شده بودم؛ عبدالحسین وضع بهتری داشت. رفتیم تو اتاق. مادر با دیدن مان کمی هول کرد. رفت از اجاق کمی خاکستر برداشت و آورد. آن را روی زخم امیر گذاشت. چند تکه گاز استریل هم پیدا کرد و روی زخم گذاشت. باند نداشتیم. به ناچار با یک تکه کهنه روی زخم را بست...»
جنگ و گریز ادامه داشت؛ با عراقی ها یک طرف و با ستون پنجم از طرف دیگر. یک شب عبدالحسین و امیر آمدند خانه و گفتند میان شاخه های یک درخت در کنار شط، شی ای نورانی مانند یک لامپ، خاموش و روشن می شود؛ انگار علامت می دهد. موضوع را به بچه های مسجد هم گفته بودند. بچه ها هم تمام حواس شان به عراقی ها بود. وقتی از موضوع باخبر می شوند، در تاریکی شب، کنار شط می روند. پای درخت کسی را نمی بینند. دور و اطراف را جست وجو می کنند؛ اما فایده ای نداشته. یکی شان بالای درخت می رود و سیم لامپ را پیدا می کند. دنبال سیم را می گیرند. خلاصه می فهمند سیم از شط رد شده و به آن طرف آویخته است. سرانجام آن طرف آب، یکی را می بینند که سیگار به دست کنار ماشینش ایستاده. یک سر سیم به باطری وصل بوده. سر دیگر هم در دستش و... وقتی متوجه بچه ها می شود، با کلت حمله می کند اما بچه ها پیش دستی کرده و او را به هلاکت می رسانند...»
سرانجام پس از سی و چهار، پنج روز مقاومت مدافعان، خیانت بنی صدر و... شهر در آستانه سقوط قرار گرفت:« عبدالحسین با موتور به مسجد جامع رفته بود. بعد از یکی دو ساعت سراسیمه برگشت و گفت عراقی ها را نزدیک پادگان دژ، تو خیابان کمربندی دیدم. پدرم مشغول دعا شد. یک ربع بعد از در پشتی انبار، چند نفر از مدافعان را دیدم. با دیدن من یکه خوردند. داد زدند هرچه زودتر از شهر خارج شوید... تا چند لحظه دیگر عراقی ها سرمی رسند. سرظهر بود. عبدالحسین برای سرکشی به انبار رفت. ناگهان مثل برق برگشت و داد زد عراقی ها... عراقی ها.در همین حال عراقی ها وارد شدند. تعدادشان زیاد بود. از پشت پنجره مرا دیدند. با اسلحه به طرف شیشه تیراندازی کردند. خیلی ترسیدم! دویدم پیش پدر و مادرم. عراقی ها آهسته جلو آمدند. مادرم عربی هم بلد بود. رفت کنار پنجره و داد زد از ما چه می خواهید؟ ما خانواده هستیم... در همین حال یکی از درجه داران عراقی در را باز کرد و گفت شما عرب هستید؟ خوب از اول می گفتید...
وقتی فهمیدیم با عرب ها کاری ندارند، با اشاره مادرم چیزی نگفتیم. قاب عکس حضرت امام و دایی ام _ حاج رضا ولی زاده با لباس روحانیت به دیوار بود. عراقی ها با قنداق هر دو را خرد و خمیر کردند. از این طرف وضع دست و بال امیر هم مشکل ساز شده بود؛ عراقی ها فکر می کردند امیر با قایق مدافعان را جابه جا می کرده و برای همین دستش سوخته است. خلاصه مادرم کلی چک و چانه زد تا از خر شیطان پیاده شدند. آن ها حتی به لباس های پلنگی من هم که پدرم برایم خریده بود، گیر دادند.... »
سرانجام پس از کلی اذیت و آزار، خانواده ها رضا را سوار آیفا کرده و به پادگان دژ منتقل کردند. پس از آن این خانواده به همراه خانواده های دیگر و عده ای از رزمندگان به مدرسه ای در منطقه پل نو _ شلمچه _ منتقل شدند. رضا در این زمان عده ای از خودفروش ها را می دید که آزادانه رفت و آمد می کردند و کسی به آنها کار نداشت. سپس اسرا به بغداد و از آنجا به اردوگاه موصل منتقل شدند. رضا و خانواده اش مدتی هم در اردوگاه رمادیه به سر بردند و...
سرانجام رضا و خانواده اش پس از تحمل بیش از چهارصد روز اسارت به آغوش میهن بازگشتند.
برچسب ها : خرمشهر , مسجد جامع خرمشهر , اشغال خرمشهر , فتح خرمشهر , خرمشهر را خدا آزاد کرد , ما در شهر ماندیم , خاطرات غلامرضا رضازاده و خرمشهر ,