سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از سجده گاه عشق تا وادی ظهور
Slide 1 Slide 2

در جنگ، تنها بولدوزرها نبودند که خاک برداری می کردند. خاکریز می زدند و خط به خط مانع ها را از سر راه بر می داشتند و جلو می رفتند و راه را به بقیه نشان می دادند.
سردار رشید اسلام، شهید حسن باقری این کار را کرد. با اینکه از خیلی ها جوان تر بود، هیچ وقت یادم نمی رود، اون روزی که کنار او نشسته بودم . حسن، نگاهی به آسمان کرد و گفت: حیفه تا موقعی که جنگه، شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ، وضع چی میشه، باید یه کاری بکنیم. گفتم: مثلا چکار کنیم؟ گفت: دوتا کار: اول اخلاص، دوم سعی و تلاش....





      

خرمشهر، دست عراقی ها افتاده بود. بهنام، که بچه ای 13 ساله بود، خودش را خاکی می کرد، موهایش را آشفته می کرد و گریه کنان می گشت. تمام خانه هایی که پر بود از عراقی ها را شناسایی می کرد، یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می کرد و به رزمندگان می داد. عراقی ها هم با یک بچه ی خاکی نق نقو کاری نداشتند. 
بهنام محمدی راد، بچه خرمشهر، 13 سال بیشتر نداشت، اما خیلی شجاع بود. 18 آبان 59 بود. شش روز قبل از سقوط خرمشهر...دکترها هم نتوانستند مانع از پریدنش شوند، تنش پر از ترکش بود، بهنام به آرزویش رسید...




      

صدای انفجار مهیبی بلند شد و فریاد یا قمر بنی هاشم!. بچه ها برانکاردی ساختند و برای جلوگیری از خونریزی بیشتر،با کمربند، پاهای شهید آوینی را بستند. من مامور درآوردن اورکت شدم. از باب دلداری گفتم: حاجی، هیچی نیست، الان می ریم عقب. آوینی با همان نگاه سوزانش گفت: چی داری می گی؟ ما برای همین حرفها اومدیم اینجا...من شرمنده شدم و خودم را خیلی کوچک دیدم. او برای رهایی من از شرمساری ،وسایل داخل جیبش را بهانه کرد و گفت: وسایلم را از جیبم در بیار. وقتی داشتیم او را عقب می بردیم، گله کرد و گفت: منو بذارین زمین، بذارین همین جا شهید بشم. او بعد از انتقال به بیمارستان مخبری با بالگرد به آسمان رفت و در همانجا آسمانی شد.





      

ساده زیستی و مردمی بودن و در عین حال، روحیه عارفانه داشتن در شهید صیاد جمع شده بود. اینها موجب می شد ایشان از طرفی حاضر به داشتن محافظ نشود و از مرگ نهراسد و از طرفی دیگر آرزوی شهادت کند و حتی پیشاپیش نسبت به وقوع آن خبر بدهد. طبعاً خانواده ایشان بیش از هر کس دیگری با مسائل فوق، رو به رو بوده اند.به مناسبت 21 فروردین، سالروز شهادت این عارف مجاهد، بخشی از سخنان پسر ارشد شهید صیاد و همسر ایشان را راجع به روزهای آخر زندگی این شهید گرانقدر و ماوقع روز شهادت ایشان بازخوانی می نماییم:مهدی صیاد شیرازی: «تا آنجایی که یادم هست، پدر طبق معمول، ساعت6:30 آماده رفتن شدند. من و برادر کوچک ترم محمد همراه ایشان به مدرسه می رفتیم. این برنامه ای بود که هر روز صبح اجرا می کردند و تمایل داشتند حتی المقدور، خودشان ما را به مدرسه ببرند.آن روز هم می خواستیم برویم، من در را باز کردم و ایشان هم ماشین را از محل پارکینگ بیرون آوردند. در این فاصله دیدم که یک شخصی با لباس رفتگری دارد به سوی ایشان می آید. یک جارویی دستش بود و ماسک هم زده بود. نزدیک شد و معلوم بود که کاری دارد.شروع کرد به جارو کردن و کوچه هم خلوت و ساکت بود. من سنم کم بود و نسبت به این مسئله زیاد حساسیت نشان ندادم. دیدم که نامه ای را آورد و به پدرم داد. پدرم هم شیشه ماشین را پایین کشیدند که نامه را بگیرند. در این فاصله، آن فرد، اسلحه ای راکه داخل لباسش جاسازی کرده بود، بیرون کشید و چهار گلوله به سر پدرم شلیک کرد....در آن مقطع زمانی و به ویژه در لحظه شهادت، خودشان رانندگی می کردند. ایشان خصوصیتی که داشتند این بود که مردمی بودند و سعی می کردند به کسی زحمت ندهند. هم خودشان رانندگی می کردند و هم از محافظ استفاده نمی کردند.

یادم هست کسانی هم این حرف را به ایشان می زدند و ایشان جواب می دادند که محافظ هم بنده ی خداست. تا آنجا که می توانستند سعی می کردند کسی را به زحمت و خطر نیاندازند؛ ضمن اینکه مسئله حفاظت ایشان، برای خانواده شان هم محدودیت هایی را ایجاد می کرد و هر جایی می رفتند، باید با یک گروهی می رفتند، ولی با نبودن محافظ، می توانستند با خانواده باشند.

ایشان از این چیزها ترسی نداشتند و به عنوان یک شخصیت نظامی که آموزش های دفاعی این چنینی رادیده بود، همواره اسلحه ای داشتند و در لحظه شهادت هم سلاح داشتند، ولی شهادت به این شکل، کمی غافلگیرانه بود. نه خودشان توانستند کاری کنند نه بنده که همراهشان بودم. در واقع [این نحو ترور] سوءاستفاده از اعتماد متواضعانه ایشان بود.»
***
همسر شهید: «هر روز صبح تا جلوی در می رفتم و بدرقه اش می کردم و راهش می انداختم.آن روز صبح سرگرم کاری بودم. علی [شهید صیاد] آمده و من را صدا کرده بود که : "حاج خانم، من دارم می روم"، ولی من نشنیده بودم.
سرگرم کار خودم بودم که دیدم صدایی آمد، نه خیلی بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توی کوچه ترقه انداخته اند. محل نگذاشتم. یکدفعه دیدم مهدی بدو آمد توی خانه. توی سرش می کوبد و گریه می کند. با گریه و التماس گفت: «مامان، تو را به خدا بیا. بابا را کشتند.» تا برسم جلوی در، دو بار خوردم زمین. آمدم دیدم خیلی آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روی شانه اش. انگار خواب باشد، سرو صورت و لباس هایش غرق خون بود، شیشه ماشین هم خرد شده بود. خواستم جیغ بکشم، ولی صدایم در نیامد.
دویدم در خانه همسایه طبقه بالایمان. آنها رفتند علی را برداشتند و بردند بیمارستان. من هم آمدم نشستم پای تلفن. اصلاً نمی فهمیدم کجا را باید بگیرم. به هر که و هر کجا که میشناختم، زنگ زدم، ولی کسی گوشی را بر نمی داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دویدم دم در. کسی نبود. علی را برده بودند. فقط جلوی در خانه روی زمین خون ریخته بود، خون علی.
قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: "حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟"آخرین بار گفت: "نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم."
انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید." ساکت بودم. گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید."
ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: "عفت؟" یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: "باشد.من راضی ام."
یک هفته بعد علی شهید شد.





      

 آن روز در آن معرکه مجنون رقصید

 بیخود شد و در کنار کارون رقصید

خورشید فرو رفت به اعماق زمین

 از شرم برادرم که در خون رقصید

دست غواص شهید و قمقمه آب





      

    

در مرحله ی اول عملیات بیت المقدس بود که در منطقه ی کرخه نور و با لو رفتن عملیات و دادن تعدادی مجروح و شهید، به عقب برگشتیم. یکی از بچه های اصفهان به نام حسین که 19 ساله بود، پای چپش از مچ قطع شده بود. ما بعد از سه روز، متوجه او در آن طرف رودخانه شدیم. به اتفاق یکی از برادران، از روی پل متحرک عبور کردیم و او را به هر نحوی که بود به سنگر بردیم. وقتی از او پرسیدیم که این سه روز را بدون آب و غذا و با وجود خونریزی شدید، چطور زنده ماندی؟ گفت: هر وقت احساس گرسنگی و تشنگی می کردم، یک آقایی که عمامه ی سبز بر سر داشت، می آمد و به من رسیدگی می کرد. با شنیدن این امداد غیبی، سر و روی حسین را غرق بوسه کردیم...





      

در پائیز سال 1363 پادگان ابوذر، شاهد صحنه  زیبایی بود. یک تانکر آب آشامیدنی که پیمانه ای از آن به دم مسیحایی حضرت امام خمینی رحمه الله علیه متبرک شده بود، به پادگان انتقال یافته بود.

ارادت همه ی نیروهای بسیجی به امام(ره) ، بر همگان آشکار بود و آنقدر مشتاق حضرتش  بودند که برای چشیدن قطره ای آب از یک تانکر چند هزار لیتری، عاشقانه بر یکدیگر سبقت می گرفتند.





      

نزدیکیهای بهمن سال 64 ، رزمندگان در تکاپوی یک عملیات بزرگ بودند. خیلی هاشون پیش من آمدند تا براشون وصیت نامه بنویسم. چیزایی را می گفتند که دل آدم می لرزید: (قدم به مسیری می نهم که پل های آن را اجساد برادرانم ساخته اند. می روم تا قطعه ای از یکی از این پل ها شوم) و یا: ( با کاروانی همسفری را آغاز کردم که فریاد، صفت حیاتی آنان است و نیستند اگر آسودگی اختیار کنند. توصیه ای ندارم جز از دست ندادن این صفت حیاتی) و....
ولی جالب بود ،یکی از رزمندگان، تمایلی به وصیت نامه نوشتن نداشت. بعدها در یادداشت هایش خواندم : من وصیت نامه نخواهم نوشت، می ترسم در آن، حرفهایی بزنم که باعث شود در جامعه مرا قهرمان به حساب آورند و من ، اجر از کسی جز خدا نمی خواهم.


 





      

 

 گردان کمیل ، کانال را پاکسازی می کرد تا به پاسگاه برسد...کانال های ذوزنقه ای شکل، کار فرانسوی ها بود و دوشکاهای سوار شده بر تانک های عراقی، مستقیم، جاده را می زدند. روز سوم، ارتباط کمیل با مقر قطع شد. آخرین حرف را بچه ها به حاج همت گفتند: حاجی به امام بگو ما عاشورایی جنگیدیم ....
و حاج همت ، آنسوی بی سیم، فقط می توانست سر به جعبه های مهمات بکوبد و اشک بریزد.
نه آب رسید و نه غذا. دوازده نفر با یک قمقمه سر کردند، عراقی ها که به کانال رسیدند، اکثر بچه ها از تشنگی شهید شده بودند. بقیه را هم تیر خلاص زدند. بچه ها در قتلگاه ماندند برای همیشه. قتلگاهی پر از لب های تشنه و پر از لاله هایی که سال ها بعد نیز با یک سوراخ درجمجمه های پر از گل پیدا شدند و شهیدگمنام ، خوانده شدند
..
.





      

 

در شب عملیات کربلای 2 بود که ستون ما به علت تاریکی بریده شد، در آخر ستون به همراه ده نفر دیگر از بقیه ی نفرات عقب افتاده و جا مانده بودیم و بعلت اینکه راه را بلد نبودیم به کناری نشستیم.در آن هنگام که هر گونه سر و صدا، ممکن بود دشمن را متوجه بچه ها کرده و عملیات، لو برود، ناگهان یکی از بچه ها جلو آمد و در حالی که نارنجکی دستش بود گفت: پیم نارنجکم افتاده و الان است که منفجر شود. بلافاصله شهید مصطفی انصاری، جلو آمد و نارنجک را زیر سینه ی خود قرار داد که اگر منفجر شد، صدایی نکند و دشمن متوجه نشود و در ضمن، کسی هم آسیب نبیند.
همه در دلهره ی عجیبی بودیم، اما با امداد الهی، نارنجک عمل نکرد و منفجر نشد..
.





      
<      1   2   3   4   5