سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از سجده گاه عشق تا وادی ظهور
Slide 1 Slide 2

عملیات والفجر 8 تازه شروع شده بود. نزدیک دو ماهی بود که شهیدجواد دل آذر، خواب و خوراک نداشت. همه ی زندگیش شده بود عملیات. زمانی که فرمانده ی لشکر به خط می رود، جواد را می بیند در حالی که دست و پایش پر بوده از ترکش های ریز و درشت . از او می خواهد با این وضعیت،به عقب برگردد. اما جواد قبول نکرده تنها یک جمله را به فرمانده می گوید: یک بار برمیگردم عقب، آن هم برای همیشه...





      

بخشی از وصیتنامه سروان شهید آشوری که توسط مقام معظم رهبری درخطبه های نماز جمعه قرائت گردید: ...شاید لایق شهید بودن نیستم زیرا که شهید مقامی بالا و والا دارد و من فردی گناهکار و خوارم. اینک که با یاد خدا به جبهه می روم، نه برای انتقام ،بلکه به منظور احیای دینم و تداوم انقلابم،پای در چکمه می کنم و خدا را به یاری می طلبم و از او می خواهم که هدایتم کند به آن سو و آن راه که خود صلاح می داند و هدفم خدا، مکتبم اسلام و مرادم روح الله است.هر قدمی که بردارم و هر گلوله ای که شلیک کنم و قلب دشمن را هدف سازم، به یاد خدا باشم و برای هر گلوله ای که به تنم خورد، به یاد خدا تحمل کنم و دردش را،زجرش را که شیرین تر از عسل است. خدانگهدار- مسعود آشوری



      

ساعات اولیه ی عملیات کربلای 5 بود. افراد گروه تخریب، مین های زیر آب را خنثی می کردند. دشمن قبل از پر کردن آب کانال، میدان مین وسیعی آنجا کار گذاشته بود. وجود آب، مانع کار گروه تخریب بود.یکباره یکی از جوانان، خود را به روی مین ها انداخت و با از دست دادن یک پا، معبری را باز کرد. سپس با تلاش بسیار، خود را کنار کشید تا خط شکنان، از معبر باز شده عبور کنند. یکی از نیروها در کنارش نشست و پرسید: کمک می خواهی؟ بسیجی، آرام پاسخ داد: شما که تا اینجا آمدید، حیف است که ادامه ندهید، بروید و خط را بشکنید...پسرک، آرام، عبور خط شکنان را می نگریست...





      

داشتیم از خط به عقب بر می گشتیم. شهید قائم مقامی کنارم بود و می گفت: نمی دانم چه کرده ایم که خداوند ما را لایق شهادت نمی داند. گفتم: شاید می خواهد ما خدمت بیشتری به اسلام بکنیم. پاسخ داد: نه، من باید شهید می شدم و الان وجدانم ناراحت است. آخر در خواب دیده بودم که شهید می شوم و امام زمان، دستم را گرفته و با خود می برد.
در همین حال، یک خمپاره ی 120 کنار ماشین ما به زمین خورد و این بنده ی عاشق به شهادت رسید.هنگام شهادت، لبخند بسیار زیبایی بر لب داشت که همه مان را مسحور خود کرده بود. گویی مشایعت امام زمان(عج) او را چنین به وجد آورده بود.
.





      

در جنگ، تنها بولدوزرها نبودند که خاک برداری می کردند. خاکریز می زدند و خط به خط مانع ها را از سر راه بر می داشتند و جلو می رفتند و راه را به بقیه نشان می دادند.
سردار رشید اسلام، شهید حسن باقری این کار را کرد. با اینکه از خیلی ها جوان تر بود، هیچ وقت یادم نمی رود، اون روزی که کنار او نشسته بودم . حسن، نگاهی به آسمان کرد و گفت: حیفه تا موقعی که جنگه، شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ، وضع چی میشه، باید یه کاری بکنیم. گفتم: مثلا چکار کنیم؟ گفت: دوتا کار: اول اخلاص، دوم سعی و تلاش....





      

خرمشهر، دست عراقی ها افتاده بود. بهنام، که بچه ای 13 ساله بود، خودش را خاکی می کرد، موهایش را آشفته می کرد و گریه کنان می گشت. تمام خانه هایی که پر بود از عراقی ها را شناسایی می کرد، یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می کرد و به رزمندگان می داد. عراقی ها هم با یک بچه ی خاکی نق نقو کاری نداشتند. 
بهنام محمدی راد، بچه خرمشهر، 13 سال بیشتر نداشت، اما خیلی شجاع بود. 18 آبان 59 بود. شش روز قبل از سقوط خرمشهر...دکترها هم نتوانستند مانع از پریدنش شوند، تنش پر از ترکش بود، بهنام به آرزویش رسید...




      

صدای انفجار مهیبی بلند شد و فریاد یا قمر بنی هاشم!. بچه ها برانکاردی ساختند و برای جلوگیری از خونریزی بیشتر،با کمربند، پاهای شهید آوینی را بستند. من مامور درآوردن اورکت شدم. از باب دلداری گفتم: حاجی، هیچی نیست، الان می ریم عقب. آوینی با همان نگاه سوزانش گفت: چی داری می گی؟ ما برای همین حرفها اومدیم اینجا...من شرمنده شدم و خودم را خیلی کوچک دیدم. او برای رهایی من از شرمساری ،وسایل داخل جیبش را بهانه کرد و گفت: وسایلم را از جیبم در بیار. وقتی داشتیم او را عقب می بردیم، گله کرد و گفت: منو بذارین زمین، بذارین همین جا شهید بشم. او بعد از انتقال به بیمارستان مخبری با بالگرد به آسمان رفت و در همانجا آسمانی شد.





      

در پائیز سال 1363 پادگان ابوذر، شاهد صحنه  زیبایی بود. یک تانکر آب آشامیدنی که پیمانه ای از آن به دم مسیحایی حضرت امام خمینی رحمه الله علیه متبرک شده بود، به پادگان انتقال یافته بود.

ارادت همه ی نیروهای بسیجی به امام(ره) ، بر همگان آشکار بود و آنقدر مشتاق حضرتش  بودند که برای چشیدن قطره ای آب از یک تانکر چند هزار لیتری، عاشقانه بر یکدیگر سبقت می گرفتند.





      

 

در شب عملیات کربلای 2 بود که ستون ما به علت تاریکی بریده شد، در آخر ستون به همراه ده نفر دیگر از بقیه ی نفرات عقب افتاده و جا مانده بودیم و بعلت اینکه راه را بلد نبودیم به کناری نشستیم.در آن هنگام که هر گونه سر و صدا، ممکن بود دشمن را متوجه بچه ها کرده و عملیات، لو برود، ناگهان یکی از بچه ها جلو آمد و در حالی که نارنجکی دستش بود گفت: پیم نارنجکم افتاده و الان است که منفجر شود. بلافاصله شهید مصطفی انصاری، جلو آمد و نارنجک را زیر سینه ی خود قرار داد که اگر منفجر شد، صدایی نکند و دشمن متوجه نشود و در ضمن، کسی هم آسیب نبیند.
همه در دلهره ی عجیبی بودیم، اما با امداد الهی، نارنجک عمل نکرد و منفجر نشد..
.