باید تحمل کنم. پرستار مینشیند. حرف میزند. عکسهای رادیولوژی
را در میآورد.ترکشها را میشمارد:یک، دو، سه، چهار، پنج،
شش، هفت، هشت، نه، ده و... با دقت میشمارد؛ نود و سه تا دقیق.
باید تحمل کنم. پرستار مینشیند. حرف میزند. عکسهای رادیولوژی
را در میآورد.ترکشها را میشمارد:یک، دو، سه، چهار، پنج،
شش، هفت، هشت، نه، ده و... با دقت میشمارد؛ نود و سه تا دقیق.
نفربر با تکانی از جا کنده شد و به راه افتاد. هر چه سلام و صلوات که به
ذهنمان رسید، نذر کردیم تا سالم از سهراه مرگ رد شود. همین که به سهراه رسید،
تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود، از سمت چپ به طرفش شلیک کرد.
هم قد گلوله توپ بود گفتم چه جوری اومدی اینجا ؟ گفت با التماس ! چه جوری گلوله توپ رو بلند میکنی میاری؟ گفت با التماس ! به شوخی گفتم می دونی آدم چجوری شهید میشه ؟ لبخندی زد و گفت : با التماس ! تکه های بدنش رو جمع می کردم فهمیدم چقدر التماس کرده بود . . . الهم ارزقنا شهاده فی سبیلک
شب رو به پایان بود، عملیات سختی داشتیم و دشمن، محاصره اش هر لحظه تنگ تر می شد. مهدی فریدی،به پشت، دراز کشیده بود ! گفتم: بلند شو باید برویم، داریم محاصره می شویم. دیدم انگار نمی تواند بلند شود. گفتم: یالله بجنب... به زحمت بلند شد. دیدم پشت لباسش غرق در خون است! پرسیدن نداشت،فهمیدم قضیه از چه قرار است، شب،ترکش به پشتش خورده بود،اما تا صبح صدایش در نیامده که مبادا برویم عقب و ارتفاع،خالی بماند.بار اولش نبود. دلیری و استقامتش را بارها ثابت کرده بود...هنوز اوایل جنگ بود که گل وجودش پرپر شد...
همراه با شهید چیت سازان با یک ماشین تویوتا داشتیم از منطقه به طرف شهر بر می گشتیم. زمستان بود و هوا سرد و استخوان سوز. در بین راه یک مرد کرد با زن و بچه اش را دیدیم که کنار جاده ایستاده بود. علی ایستاد و پرسید: کجا میرین؟ مرد گفت: کرمانشاه. علی گفت: رانندگی بلدی،مرد کرد گفت: بله بلدم. (هم من تعجب کرده بودم هم آنها) علی به خاطر اینکه او به همراه زن و بچه اش راحت باشند از او خواست پشت فرمان بنشیند و به من گفت: سعید! بپربریم عقب ماشین. باد و سرما به حدی آزار دهنده بود که هر دو مچاله شده بودیم. عصبانی شدم و گفتم: مگه تو این آدمو می شناسی که بهش اعتماد کردی؟ گفت: بله، اینها دو سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرموده به تمام کاخ نشین ها شرف دارند...
شهیدی که به گناهانش اعتراف کرد
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، یکی از موضوعاتی که از هشت سال جنگ تحمیلی به یادگار مانده، وصیت نامه ها و دست نوشته های شهدایی است که شاید در ظاهر سن و سواد زیادی نداشته باشند اما می توان از حرف هایشان درس های بزرگی گرفت.
مطلبی که خواهید خواند بزرگترین گناهان نوجوانی شانزده ساله است که در یک روز مرتکب شده. دفترچه این نوجوان که در جنگ تحمیلی به شهادت رسیده مدت ها بعد در تفحص شهدا پیدا شده است.
این شهید شانزده ساله گناهان یک روزش را این گونه می نویسد:
1-سجده نماز ظهر طولانی نبود.
2-زیاد خندیدم.
3-هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خوم خوشم آمد.
|
![]() |
مقام معظم رهبری از چگونگی سقوط خرمشهر میگویند:
“ما می گفتیم حالا که خرمشهریها اینقدر احساس احتیاج به تانک می کنند، شما (بنیصدر) یک واحد تانکتان را بین خرمشهر و شلمچه مستقر کنید تا دشمن نتواند به شهر حمله کند و آن را تصرف کند. اینها به انواع معاذیر متشبث میشدند و میگفتند نمیشود. اگر در اهواز این امکان بود، قطعاً من از اهواز میفرستادم. منتهی اهواز خودش وضعیتی مشابه خرمشهر داشت. چند لشکر بزرگ عراق آن را تهدید میکرد هر چه ما گفتیم اعتنا نکرد. من نامهای نوشتم به بنیصدر و در آن اتمام حجت کردم و گفتم: من از کی به شما این مطلب را میگفتم و امروز خرمشهر، خونین شهر شده است و هنوز هم سقوط نکرده که این نامه را نوشتم ...
و نوشتم این واحدهایی که من میگویم، باید بفرستید، ولی اعتنایی نشد و در نتیجه خرمشهر با وجود مقاومت دلیرانه عناصر رزمنده داخل مسجد جامع، تاب مقاومت نیاورد و عراقیها از چند سو وارد شهر شدند.”
راوی: مقام معظم رهبری