سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از سجده گاه عشق تا وادی ظهور
Slide 1 Slide 2

شب رو به پایان بود، عملیات سختی داشتیم و دشمن، محاصره اش هر لحظه تنگ تر می شد. مهدی فریدی،به پشت، دراز کشیده بود ! گفتم: بلند شو باید برویم، داریم محاصره می شویم. دیدم انگار نمی تواند بلند شود. گفتم: یالله بجنب... به زحمت بلند شد. دیدم پشت لباسش غرق در خون است! پرسیدن نداشت،فهمیدم قضیه از چه قرار است، شب،ترکش به پشتش خورده بود،اما تا صبح صدایش در نیامده که مبادا برویم عقب و ارتفاع،خالی بماند.بار اولش نبود. دلیری و استقامتش را بارها ثابت کرده بود...هنوز اوایل جنگ بود که گل وجودش پرپر شد...






برچسب ها : جنگ  ,  جبهه  ,  خاکریز  ,  8سال دفاع مقدس  ,  سنگر  ,  شهید مهدی فریدی  , 
      

راننده زرنگ

بنا بود برویم عملیات. اولین روزی بود که به سمت خط مقدم می رفتیم. سوار کامیون بنز شدیم. رانند ه که می توانست بفهمد ما تا چه اندازه پیاده ایم و ناشی، آمد روی رکاب و گفت: به محض اینکه صدای گلوله توپ یا خمپاره شنیدید می خوابید کف ماشین. حرکت کرد. صدای شلیک توپ از فاصله دو کیلومتری که به گوش می رسید، همه خیز می رفتیم، می افتادیم روی سر و کله هم و گاهی رانند نگه می داشت و می آمد ما را زیر چشمی از آن بالا نگاه می کرد و در دلش به ترس ما و اینکه به دلیل نابلدی هر چه میگفت به حرفش گوش می کردیم،‌ می خندید. خیلی لذت می برد 

 





      

همراه با شهید چیت سازان با یک ماشین تویوتا داشتیم از منطقه به طرف شهر بر می گشتیم. زمستان بود و هوا سرد و استخوان سوز. در بین راه یک مرد کرد با زن و بچه اش را دیدیم که کنار جاده ایستاده بود. علی ایستاد و پرسید: کجا میرین؟ مرد گفت: کرمانشاه. علی گفت: رانندگی بلدی،مرد کرد گفت: بله بلدم. (هم من تعجب کرده بودم هم آنها) علی به خاطر اینکه او به همراه زن و بچه اش راحت باشند از او خواست پشت فرمان بنشیند و به من گفت: سعید! بپربریم عقب ماشین. باد و سرما به حدی آزار دهنده بود که هر دو مچاله شده بودیم. عصبانی شدم و گفتم: مگه تو این آدمو می شناسی که بهش اعتماد کردی؟ گفت: بله، اینها دو سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرموده به تمام کاخ نشین ها شرف دارند...





      

عملیات والفجر 8 تازه شروع شده بود. نزدیک دو ماهی بود که شهیدجواد دل آذر، خواب و خوراک نداشت. همه ی زندگیش شده بود عملیات. زمانی که فرمانده ی لشکر به خط می رود، جواد را می بیند در حالی که دست و پایش پر بوده از ترکش های ریز و درشت . از او می خواهد با این وضعیت،به عقب برگردد. اما جواد قبول نکرده تنها یک جمله را به فرمانده می گوید: یک بار برمیگردم عقب، آن هم برای همیشه...





      

(بمناسبت آغاز هفته ی دفاع مقدس)
جبهه یک مکتب بود...
درسهای آن: ایمان و تعبد و توکل و فداکاری...
وامتحانش اخلاص و صبر...
آنکس که مطیع ولایت بود، همه جا و در همه حال و هر شرایطی، خود را در حال انجام وظیفه اش می دید و همین احساس، به او نشاط و تحرک و مقاومت می داد...
ما در دفاع مقدس، اگر جنگیدیم، دستور دین بود...اگر دست از جنگ کشیدیم، فرمان مکتب را اطاعت کردیم...
جنگ و صلحمان نه به خواهش دل و نه به خواست خود، بلکه طبق حکم خدا و فتوای فقیه و تکلیف شرعی بود...
فرمان از دین گرفتیم، نه از دل...
راه را بر مبنای عقل پیمودیم، نه هوس
و خوشا به حال آنان که در بازار هستی،کالای ایمان و حقیقت را خریداری کردند...
و خوش به سعادت آنان که در بازار عمل، مشتری و خریداری همچون خداوند داشتند...
مجاهدان، در دوران دفاع مقدس، نه راه را گم کردند، نه هدف را از یاد بردند، نه انگیزه ها را از دست دادند، نه پشت به خون شهداء کردند و نه عزت جهاد را با ذلت قعود عوض نمودند و در نهایت ، سربلندی آخرت را با آسایش دنیا مبادله نکردند...
اکنون نیز، مجاهدان واقعی اینچنین هستند...


و امروز در سی امین سالروز آغاز دفاع مقدس و در بیست و دومین سالگرد پایان آن دوران طلایی و افتخار آمیز، از خدای مجاهدان، طلب توفیق شهادت می کنیم...
رزق الهی بر سفره ی شهادت، ارزانی شهدایمان باد 
و ...میثاق ما با راه و روح شهیدان، استوار..
.





      

ساعات اولیه ی عملیات کربلای 5 بود. افراد گروه تخریب، مین های زیر آب را خنثی می کردند. دشمن قبل از پر کردن آب کانال، میدان مین وسیعی آنجا کار گذاشته بود. وجود آب، مانع کار گروه تخریب بود.یکباره یکی از جوانان، خود را به روی مین ها انداخت و با از دست دادن یک پا، معبری را باز کرد. سپس با تلاش بسیار، خود را کنار کشید تا خط شکنان، از معبر باز شده عبور کنند. یکی از نیروها در کنارش نشست و پرسید: کمک می خواهی؟ بسیجی، آرام پاسخ داد: شما که تا اینجا آمدید، حیف است که ادامه ندهید، بروید و خط را بشکنید...پسرک، آرام، عبور خط شکنان را می نگریست...





      

مقام معظم رهبری از چگونگی سقوط خرمشهر می‌گویند:

“ما می گفتیم حالا که خرمشهر‌ی‌ها اینقدر احساس احتیاج به تانک می کنند، شما (بنی‌صدر) یک واحد تانکتان را بین خرمشهر و شلمچه مستقر کنید تا دشمن نتواند به شهر حمله کند و آن را تصرف کند. اینها به انواع معاذیر متشبث می‌شدند و می‌گفتند نمی‌شود. اگر در اهواز این امکان بود، قطعاً من از اهواز می‌فرستادم. منتهی اهواز خودش وضعیتی مشابه خرمشهر داشت. چند لشکر بزرگ عراق آن را تهدید می‌کرد هر چه ما گفتیم اعتنا نکرد. من نامه‌ای نوشتم به بنی‌صدر و در آن اتمام حجت کردم و گفتم: من از کی به شما این مطلب را می‌گفتم و امروز خرمشهر، خونین شهر شده است و هنوز هم سقوط نکرده که این نامه را نوشتم ...
و نوشتم این واحدهایی که من می‌گویم، باید بفرستید، ولی اعتنایی نشد و در نتیجه خرمشهر با وجود مقاومت دلیرانه‌ عناصر رزمنده داخل مسجد جامع، تاب مقاومت نیاورد و عراقی‌ها از چند سو وارد شهر شدند.” 

راوی:  مقام معظم رهبری

 

رهبر معظم انقلاب حضرت آیه الله العظمی خامنه ای ؛پایگاه مقاومت بسیج شهدای جبله





      

ریزه بود و استخوانی، اما فرز، چابک، بازی‌گوش و سروزبان دار. ده ساله بود، کشتی می‌گرفت. به بزرگ‌تر از خودش هم گیر می‌داد. شرّ راه می‌انداخت و هوارکشان می‌گریخت و سالن کشتی را به هم می‌ریخت. اسمش بهنام بود بهنام محمدی‌راد، بچه خرمشهر متولد 1345.اولین شعاری که یادش می‌آمد با اسپری روی دیوار بنویسد همین بود: “یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم” شاهش را هم همیشه برعکس می‌نوشت.اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که می‌شد بهنام سیزده ساله بود که می‌دوید به مجروحین می‌رسید. از دست بنی‌صدر آه می‌کشید که چرا وعده سر خرمن می‌دهد. بچه‌های خرمشهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه “کلاش” و “ژ3” مقابل عراقی‌ها ایستاده بودند، بعد بنی‌صدر گفته بود که سلاح و مهمات به خرمشهر ندهید. بهنام عصبانی بود مردم در شلیک گلوله هم باید قناعت می‌کردند.شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت می‌کردند خودش را خاکی می‌کرد. موهایش را آشفته می‌کرد و گریه کنان می‌گشت خانه‌هایی را که پر از عراقی بود، به خاطر می‌سپرد عراقی‌ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند گاهی می‌رفت داخل خانه پیش عراقی‌ها می‌نشست مثل کر و لال‌ها، و از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمی‌داشت و برمی‌گشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می‌کرد پیش فرمانده که می‌رسید، اول یک نارنجک سهم خودش را از غنایم برمی‌داشت، بعد بقیه را به فرمانده می‌داد.
زیر رگبار گلوله، بهنام سر می‌رسید همه عصبانی می‌شدند که آخر تو اینجا چه کار می‌کنی. بدو توی سنگر... بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می‌آورد تا بچه‌ها گلویی تازه کنند.
هجده آبان 59 بود، شش روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه چهارده ساله بدنش پر از ترکش شده بود. دکترها هم نتوانستند مانع از پریدنش شوند. بهنام در خرمشهر ماند و به آرزویش رسید.





      

 

شهری که در آن هر زائر حداقل دو میزبان مهربان دارد، مسجد جامع و موزة دفاع مقدس، میزبانانی که ناگفتنیهای بسیار برای مهمانان خویش دارند، مسجد جامع نقطة اصلی مقاومت سی و پنج روزه رزمندگان اسلام، مرکز فرماندهی و ستاد نیروهای مردمی بود، هماهنگی در آنجا صورت می‌گرفت: تبادل اخبار، تجهیز، تسلیح و آموزش رزمندگان، مداوای اورژانسی مجروحین و از همه زیباتر پذیرای پیکر پاک شهدا بود.     موزه دفاع مقدس هم در خیابان ساحلی کارون توسط بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس احداث شده است و گویای بسیاری از وقایع مقاومت، اشغال، آزاد سازی و بازسازی خرمشهر می‌باشد.      خرمشهر شاید بزرگترین افتخارش این باشد که 35 روز با تکیه بر شانه‌های استوار زنان، نوجوانان و مردان برومندی که آنان را در دامن خویش پرورش داده بود مقاوم و استوار در برابر خیل تهاجمات ایستادگی کرد و البته در رأس افتخاراتش، عملیات بیت المقدس قرار دارد که منجر به آزادی خرمشهر شد و ما به توضیح مختصری در مورد آن می پردازیم





      

پس از سخنرانی مهیّج و عارفانه حاج حسین، دلاوران غواص در کنار اروند به صف پشت سر هم می‌ایستند. فرمانده، طناب بلندی را می‌آورد و برای اینکه از هم جدا نشوند، هر کدام به فاصله تقریباً یک متر طناب را محکم به کمر خود می‌بندند. طبق مقررات باید اولین نفری که در سر صف قرار دارد سر طناب را به خود ببندد و به همین ترتیب نفرات بعدی، اما این شهید بزگوار «تازیکه» است که حدود چهار پنج متر از طناب را رها کرده و بعد آن را به خود می‌بندد. فرمانده پس از اینکه قضیّه را متوجه می‌شود با حالت تندی او را مورد مؤاخذه قرار داده و می‌گوید:این چه کاری است؟ چرا مقداری از طناب رهاست؟اما شهید «تازیکه» چیزی نمی گوید. برای بار دوم فرمانده سؤال خود را تکرار می‌کند و این بار هم شهید «تازیکه» است که با چشمانی اشک‌بار و یک دنیا اطمینان لب به سخن می‌گشاید:
«
آخر جناب فرمانده! مگر ما بی‌صاحب هستیم؟ من سر این طناب را به دست صاحبمان «حجة بن الحسن(عجسپرده‌ام تا او خودش ما را هدایت کند و اتفاقاً بعد از این توکل و اعتماد به آقا امام زمان(عج) تمامی غواص‌ها بدون تلفات از آب خروشان اروند گذشته و سالم به آن طرف می‌رسند، اما شهید «تازیکه» در مراحل بعدی عملیات به دیدار محبوب می‌شتابد.   





      
   1   2      >